اشعار علیرضا قزوه

مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم  / علیرضا قزوه

مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم 
مثل یک سیب، الهی به رسیدن برسیم

مثل نوروز دمادم نفسی تازه کنیم
دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم

خانقاهی ست در این باغ و در این جامه دران 
کاش یک شب به تب جامه دریدن برسیم

روز و شب این همه گفتیم و نگفتند چه گفت
کاش در کوه حرایش به شنیدن برسیم 

عرفات است جهان، مشعر الغوث کجاست؟
شاید امشب به منای طلبیدن برسیم 

برگها آینه چیدند به پیش من و تو 
پیش از افتادن مان کاش به چیدن برسیم

هر چه گفتند و شنیدیم ز فردوس بس است 
بارالها نظری تا به چشیدن برسیم

96 0 5

متهم گنجشکی است که زبان عبری نمی‌داند! / علیرضا قزوه

درخت سیب را می‌آوردند
با دستبند
به جرم این‌که چرا
سیب‌هایش را
چون سنگ پرتاب کرده است!
درخت پرتقال را می‌آورند
به جرم این‌که چرا
میوه‌های امسالش خونین است
درخت زیتون را می‌آورند
به جرم این‌که چرا
یک در میان گلوله به دنیا آورده است!
دادگاه رسمی است!
متهم موجی است که به او ایست دادند
و نایستاد
متهم کبوتری است
که از قبّةالصّخره نرفت
متهم گنجشکی است
که زبان عبری نمی‌داند!
دادگاه رسمی است!
متهم درخت «سدرة‌المنتها»ست
و جاده‌ای که به معراج می‌رود
متهم، تمام سنگ قبرهایند
که «بسم‌الله» دارند
و تمام مادران
که در شکم‌هاشان
فرزندانی دارند
سنگ در مشت!
 

187 0 3

امان از امان نامه ی جانورها / علیرضا قزوه


به مظلومیت مردم مظلوم افغانستان

نکردند کاری برای بشرها
نه اشرف غنی ها، نه ملاعمرها

از احوال مردم مپرسید خون است
بریده نفس ها ، شکسته کمرها

پناه یتیمان کسی نیست دیگر
پدرها عزادار داغ پسرها

زنان موپریش غم دختران اند
مپرسید از حال و روز پدرها

خبرها همه بوی خون دارد و خون
چه باران خونی ست در این خبرها

خبرها چه تلخ است مثل همیشه
چو آینده و حال، چون پیشترها

جهان بی خبر از خبرهای خدعه ست
خبرساز، این از خدا بی خبرها

چه اندازه تلخ است این جا سیاست
چه اندازه شور است این جا شکرها

یکی نیست تا بازگوید از این حال
بگوید که خون است این جا جگرها

چه در خانه دارید؟ ای دوره گردان!
چه در سفره دارید؟ ای کارگرها؟

دریغا که صد جنگل از بید مجنون
به یک خدعه افتاده دست تبرها

خبرها به جز خوف و ترس و رجا نیست
مکن خوش دلت را به بوک و مگرها

که مشتی درنده ست و مشتی دریده
پی آبرویند این پرده درها

دل مردمان شد جگرخون و بریان
گداگشنگان رد سیخ جگرها

چَرا و چریدن جواب چِراهاست
چِرا نیست در منطق گورخرها

جهان دست جادوگران است، مردم!
بترسید از بازی فتنه گرها

مزن آتشی بر دل خلق، بس کن!
چه می خواهی از جان این شعله ورها

شما خیرتان شعله بود و شرارت
تمامی شرار است این خیر و شرها

مده منصب فضل و نام امیری
به گاوان و گوسالگان و به خرها

بریز و بپاشی ست با خون مردم
جهان خسته از این بریز و ببرها

همه خودستایی، همه خودپسندی
جهانی به تاب است از این خودنگرها

کزین پیش گوساله ی عافیت جو
چه زایید جز زور و تزویر و زرها ؟

مجاهد خداوند قصر و کنیز است
که این خواجه افتاده شورش ز سرها

نه تیری ست در چله اش نی کمانی
نه شمشیر دارد به کف، نی سپرها

سواران بسیار در خون گذشتند
نه برخاست گردی از این بوم و برها

چه آورده اید ارمغان از امارت؟
چه دارید میراث؟ خوف و خطرها؟

هلا قوم تاجیک و قوم هزاره!
خطرهاست در پیش روتان، خطرها

الا وارثان خراسان دیروز
الا بستگان فریدون و فرها

شغالان به هر جای باشد شغال اند
امان از امان نامه ی جانورها

بپرهیز چون بیهقی زین جماعت
مده نامه ات را به کوران و کرها

تبردار را باغبان کرده بودید
دریغا دریغا، شما بی خبرها

خراسان من! خواجه عبداللهت کو؟
چه مانده ست از فضل و فخر و هنرها؟

به بلخ و هری و به غزنین، آنان
به عرفان و شعرند پیغامبرها

چنان مولوی و سنایی و ناصر
به دنیاست زآنان فراوان اثرها

به خود گر بیایید ای قوم مشرق
چه اندازه سود است در این ضررها

به دانش گرایید و غیرت که زاید
ز اندک شکستی فراوان ظفرها
748 0 5

رأی می دهم به عشق / علیرضا قزوه

رأی می دهم به آدمی که غش نمی کند به سمت انگلیس و آمریکا
آدمی که کار را نداده دست کدخدا
رأی می دهم به بچه های زینبیه و حلب
رآی می دهم به اشک های نیمه شب...

رأی من جماعت بنفش و زرد نیست
رأی من به غیر رنگ درد نیست
رآی می دهم به بچه های رنج
بچه های کربلای چار و پنج
رآی می دهم به بچه های دردمند کوچه های زخمی دمشق
رأی می دهم به عشق
رأی می دهم به آدمی که هیچ وقت
تیتر اول رسانه های صهیونیست نیست
رأی من به هست، هست
رأی من به نیست نیست
 
636 3 3.8

فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا! / علیرضا قزوه

نه مثل ساره ای و مریم، نه مثل آسیه و حوّا
فقط شبیه خودت هستی، فقط شبیه خودت، زهرا!

اگر شبیه کسی باشی، شبیه نیمه شب قدری
شبیه آیه ی تطهیری، شبیه سوره ی «اعطینا»

شناسنامه ی تو صبح است، پدر؛ تبسم و مادر؛ نور
سلامِ ما به تو ای باران، درودِ ما به تو ای دریا

کبودِ شعله ور آبی! سپیده طلعتِ مهتابی
به خون نشستن تو امروز، به گُل نشستنِ تو فردا

مگر که آب وضوی تو، ز چشمه سارِ فدک باشد
وگرنه راه نخواهی برد، به کربلا و به عاشورا

12992 6 4.02

فرصت خوبی ست این منزل نشینی‌ها بیا / علیرضا قزوه

باد جادو می وزد، این سحر را باطل کنیم!
بانگ "یا قدّوس" را امشب چراغ دل کنیم

از صراط المستقیم او به دور افتاده‌ایم
قبله‌ی دل را کمی سمت خدا مایل کنیم

کشتی دل را به "مجراها و مرساها" دهیم
شورش گرداب را آرامش ساحل کنیم

سیب سرخ و سنجد و سکه، سماق و سبزه هست
با سلامت هفت سین سفره را کامل کنیم

در سماوات خدا هم گاه‌گاهی پر کشیم
چند روزی ترک این دنیای آب و گل کنیم

خانه‌‌هامان مسجد حق، قلبمان محراب اوست
یک دو روزی در خرابات خدا منزل کنیم

فرصت خوبی ست این منزل نشینی‌ها بیا
لااقل فکری به حال این دل غافل کنیم!
1224 1 3.89

سلام بر همه خوبان! سلام! خسته نباشید! / علیرضا قزوه

سلام بر همه خوبان! سلام! خسته نباشید!
نشسته‌اید و الهی ز پانشسته نباشید

چه می کنید؟ کجایید؟ در چه فکر و خیال اید؟
دل شکسته که دارید، سرشکسته نباشید!

جدا جدا بنشینید و دل به هم بسپارید
خدا نکرده عزیزان! زهم گُسسته نباشید

به ساز شعبده‌بازان افتراق نرقصید!
به ضرب فتنه‌گری‌ها هزاردسته نباشید!

نمی رسید سحرگه به سمت خانه خورشید
چو ماه نیمه‌شبان گر زخویش رَسته نباشید

به پای عقل بپویید و دست دل بگشایید
به بال عشق بیایید و چشم بسته نباشید
1292 0

دنیا پر از آل‌زیاد و آل‌مروان است / علیرضا قزوه

این روزها حس می‌کنم حالم پریشان است
از صبح تا شب در دلم یک‌ریز باران است...

گاهی دلم مثل مصلّی غرق تنهایی‌ست
چشمم قم است و قلب دلتنگم خراسان است

یا حضرت معصومه! قم تنهاست این شب‌ها
شمس‌الشموسِ من ببین! حالم پریشان است

در خانه‌ها و کوچه‌ها دردی‌ست پنهانی
هر ‌لحظه بُهتی تازه در چشم ‌خیابان است...

از کوچه آیینه‌ها آرام‌تر بگذر!
در شهر ما در هر‌قدم آیینه پنهان است

تابوت‌ها و دوش تنهایان! چه می‌بینم؟
آیا خیابان‌ها خیابان‌های تهران است؟

در ما حسینِ تشنه‌ای را سر بریدند آه
حس می‌کنم این روزها شام غریبان است

ما با حسینیم و علی، با هادی و مهدی...
دنیا پر از آل‌زیاد و آل‌مروان است

این روزها مردان مرد از بین ما رفتند
این روزها مردن خدای من! چه آسان است

هر روز می‌میریم و هر شب زنده‌تر هستیم
هر روز ما را می‌کشند و عید قربان است

کاری کنید آه! ای مسلمانان مسلمانان
دنیای ما در دست مشتی نامسلمان است...

هندوی افراطی به جان مُسلم افتاده‌ست
این کید ابلیس است و فکر و مَکرِ شیطان است...

بازی‌خور شیطان اکبر! وقت جولان نیست
بسیار فتنه پشت این شمشیر پنهان است

تیغ از غلاف فتنه بیرون کرده‌ای، هیهات...
آهسته‌تر! آرام‌تر! این بازیِ جان است

شیطانِ اکبر، سامری گوساله را ماند
نطقی اگر قی می‌کند وسواس شیطان است

دنبال غصب عقل و عشق ماست اسرائیل
حس می‌کند دنیا بلندی‌های جولان است

ما هفت‌خان را در خطر طی کرده‌ایم، امّا
این هشتمین خان است، آری! هشتمین خان است

سهراب من! گُردآفرید من! سپر بردار
رستم کجایی؟ هان! تهمتن! روز میدان است

وا می‌شود قفل لجوج هرچه دشواری
وقتی کلید کارها دست کریمان است

قاسم نمی‌میرد، سلیمانی نمی‌میرد
در جان ابراهیم آتش‌ها گلستان است

ای اُف به آنانی که از عکس تو می‌ترسند
ای اُف به دنیایی که از نامت هراسان است

مانند ابراهیم اَدهم تشنه خواهم ماند
زمزم نخواهم خورد تا از دلوِ سلطان است

بشکن شب خاموش دل را نازنین! بشکن
دل را چراغان کن، نترس این شب، چراغان است

بیرون بیا از خانه با لبخند و با امید
بی چتر و بارانی بیا در کوچه باران است

سر در گریبانی چرا؟ بشکن زمستان را
لبخندهامان شیشه عمرِ زمستان است

اسپند و کندر دود کن! عودی بسوزان باز
هرچند از داغ عزیزان سینه بریان است...

روز پریشانی نماند و شام دلتنگی
شام نکوکاری‌ست این یا روز احسان است

در کوچه‌ها آلوچه‌ها گل می‌کنند از نو
در کوچه لبخند و گل و باران فراوان است

شکر خدا سجاده‌های عاشقان پهن است
شکر خدا در سفره‌های عاشقی نان است...

قصد عبور از نیل و طوفان کن خدا با ماست
این ناخدا نوح است یا موسی‌بن‌عمران است

با ما خلیل است و مسیح و صالح و یوسف
با ما شعیب و احمد و با ما سلیمان است

آیین ما درد است و ایثار و خردورزی
میراث ما عشق است و ایمان است و قرآن است

این خاک خاک حافظ و سعدی و فردوسی‌ست
این ملک ملک بی‌زوال، این ملک ایران است...

پایان غم‌هامان همین نوروز خواهد بود
آغاز شادی‌هایمان در بیت پایان است
1097 1 5

الهی از سر این قوم، کم کن سایه ی غم را / علیرضا قزوه

ببین بغداد را و جوشش زیباترین حس را
خروش جان‌نثاران «ابومهدی مهندس» را

ببین بغداد را و جوش خون «حاج قاسم» را
ببین تأثیر خون پاک آن مردان مخلص را

عراق و خیزش مختارهای رسته از زنجیر
ببین فریاد ملت را، ببین آواز مجلس را

شنیدم بارها از دولتش بانگ «رجایی» را
شنیدم بارها از مجلسش خشم «مدرس» را

خوشا جمع «حکیم و صدر» و «کُرد و سنی و شیعه»
که بر هم می‌زند پیمان بی‌عقلان ناقص را

صدای کامل فتح است این، دنیا نخواهد خورد
فریب نطق‌بازی‌های این خامان نارس را

ببین خم گشتن حکام بدبخت سعودی را
ببین دوشیدن اعراب ثروتمند مفلس را

جهان مبهوت بانگ «یا‌ لثارات» شما مانده‌ست
نمی‌بیند کسی «داووس» یا «بین‌المجالس» را

الهی از سر این قوم، کم کن سایه ی غم را
بیفشان بر سر این عاشقان گل‌های نرگس را
 
1323 0 5

که خصلت‌های قاسم داری و خوی سلیمانی / علیرضا قزوه

مرا یاد است سطری بی بدیل از شعر خاقانی:
"که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی"

الا روح صداقت، معنی ایثار و آگاهی
جهان غرق است در خودبینی و تزویر و نادانی

تویی از عاشقان سر به زیر و سربلند ماه
تویی از اهل بیت عشق ای خورشید پیشانی

دمی که با شهیدان خدایی راز می گویی
تو حتی می توانی قدسیان را هم بگریانی

چه رازی خفته در جان تو ای آیینه  ایمان
که روحانیت تو آبرو داده به روحانی

نوشتی دیو نفست را ببر اول به قربانگاه
به روی خاتم انگشترت با خط دیوانی

خلیل خود شکن کم دیده‌ام چونان تو در میدان
که اسماعیل جان را می‌کند هر روز قربانی

به بازار قلندرها قلندروار پا بگذار
سرت را صرف کن در کوی صرافان ربانی

برآ از این شب سنگین چو مولانا و شمس‌الدین
بخوان آی ای مسلمانان مسلمانی مسلمانی

الا پیر خراسانی مریدی این چنین داری
سبق برده ست از رستم مگر این گرد کرمانی

سلام ما به این ظلمت شکن ماه بلند اختر
درود ما به آن خورشید، آن پیر خراسانی

صدای پارسایان از عراق و شام می‌آید
مگر ایران برون آرد جهان را از پریشانی

یهودایند این از گرگ بدتر این برادرها!
نیفتی در درون چاه کنعان، یوسف ثانی

الا ای قاسم فتح درخشان فتح دیگر کن
که خصلت‌های قاسم داری و خوی سلیمانی

در این میدان فراوان مدعی دیدم مگر آخر
نگین قدس را از دست اهریمن تو بستانی
1246 0 5

شهر ما آن‌سوی آبی‌هاست، دور از دسترس / علیرضا قزوه

ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم

شهر ما آن‌سوی آبی‌هاست، دور از دسترس
شهر ابراهیم ادهم، شهر لقمان حکیم

اندکی بالاتر از آبادی تسلیم محض
صاف می‌آیی سر کوی «صراط المستقیم»

خاک آن عرشی‌ست، گل‌هایش زیارت‌نامه‌خوان
سنگ‌فرش آسمانش، بال‌های یاکریم

شهر ما آبادی عشق است، اما راز عشق
عشق یعنی واژه‌های رمز قرآن کریم

عشق یعنی قاف و لام «قل هو الله احد»
عشق یعنی باء «بسم الله الرحمن الرحیم»
1831 0 4.75

از ما به طوطیان رها از قفس سلام / علیرضا قزوه

اول سلام و بعد سلام و سپس سلام
با هر نفس ارادت و با هر نفس سلام
 
باید سلام کرد و جواب سلام شد
بر هر کسی که هست از این هیچ کس سلام
 
فرقی نمی کند که کجایی ست لهجه ات
اترک سلام، کرخه سلام و ارس سلام
 
ظهر بلوچ، نیمه شب کُرد و ترکمن
صبح خلیج فارس، غروب طبس سلام
 
بازارگان درد! اگر می روی به هند
از ما به طوطیان رها از قفس سلام
 
«دیشب به کوی میکده راهم عسس ببست»
گفتم به جام و باده و مست و عسس سلام
 
معنای عشق غیر سلام و علیک نیست
وقتی سلام رکن نماز است، پس سلام!
 
قبل از سلام جام  تشهد گرفته ایم
ما کشتگان مسلخ عشقیم، والسلام!

36683 18 3.95

شاید امشب به منای طلبیدن برسیم  / علیرضا قزوه

مقصد از عید تماشاست، به دیدن برسیم 
مثل یک سیب، الهی به رسیدن برسیم

مثل نوروز دمادم نفسی تازه کنیم
دم به دم دل بدهیم و به دمیدن برسیم

خانقاهی ست در این باغ و در این جامه دران 
کاش یک شب به تب جامه دریدن برسیم

روز و شب این همه گفتیم و نگفتند چه گفت
کاش در کوه حرایش به شنیدن برسیم 

عرفات است جهان، مشعر الغوث کجاست؟
شاید امشب به منای طلبیدن برسیم 

برگها آینه چیدند به پیش من و تو 
پیش از افتادن مان کاش به چیدن برسیم

هر چه گفتند و شنیدیم ز فردوس بس است 
بارالها نظری تا به چشیدن برسیم
2908 0 4.75

سلام ما به شهیدی که از عشیره ی شعر است / علیرضا قزوه

سلام بر رمضان و طلوع ماه تمامش
هزار بار درود و هزار بار سلامش

سلام ما به شهیدان شعر در شب دیدار
علی الخصوص به شوریدگان دعوت عامش

سلام ما به حسن آن شهید حسن و کرامت
که دست فتنه سرانجام زهر ریخت به کامش

سلام ما به حسن آن که روشنان دو عالم
هماره سکه ی خورشید می زنند به نامش

سلام ما به شهیدی که از عشیره ی شعر است
گشوده ایم همه روزه را به شهد کلامش

در این زمانه ی دشوار در کنار علی باش
به غیر خون جگر هر که هر چه خورده حرامش
 
1608 0 2.86

روزی برفی می بارد / علیرضا قزوه

روزی برفی می بارد
که کوه و جنگل و فرودگاه ها را
پنهان میکند
خطوط اینترنت و سفینه های فضایی را
تعطیل می کند
برفی که همه چیز را از کار می اندازد
الا شعر را
برفی که هر چه ببارد
شعر است
984 0

نقال ها یکی یکی مردند... / علیرضا قزوه


...نقال ها یکی یکی مردند
و وبلاگ ها به روز شدند
1146 0 3

دیگران کجا شبیه حیدرند / علیرضا قزوه

هان بگو بایستند ، نگذرند
حاضران به غایبان خبر برند

حاضران و غایبان که غایبند
غایبان و حاضران که حاضرند

حاضران چشم باز و گوش کر
این جماعتی که کور و هم کرند

دست بسته پای بسته در عبور
چشم بسته گوش بسته ناظرند

ما همیشه حاضران غایبیم
غایبیم اگر درست بنگرند

غایبان نسل های بعد از این
کاشکی به یادمان بیاورند

ما که عشق را ز یاد برده ایم
عاشقان به هیچ مان نمی خرند

کاش عاشقانه تر نظر کنند
آن جماعتی که اهل جوهرند

آن جماعتی که خود سرآمدند
آن جماعتی که بر سران سرند

یا جماعتی که روز رستخیز
هیزم شراره های محشرند

روز رستخیر هان چه می کنند؟
اهل بیت مصطفی چو بگذرند

اهل بیت مصطفی نه جز علی ست
دیگران نه با علی برابرند

از فضایل علی همین که او
خود مدیح حضرت پیمبرند

جز علی امیرمومنان نبود
دیگران بر این لقب نه درخورند

دیگران کجا شبیه مرتضی
دیگران کجا شبیه حیدرند

چار یار مرتضایی علی
خاک هست و باد و آب و آذرند

تا علی ست یار اول نبی 
دیگران نه با علی برابرند
 
جز مدیح حضرت امیر نیست
خطبه غدیر را چو بنگرند

بیعتی کنیم بیعتی شگفت
بیعتی که مان به خاطر آورند

بیعتی کنیم سخت استوار
بند بندمان اگر برآورند

بیعتی که با زبان و دست نیست
بی هراس از آن که دست و سر برند

ای تفو بر آن جماعت پلید
کز تبار خدعه اند و خنجرند

آن جماعتی که ظهر کربلا
غیر چشم و گوش و سر نمی درند

آن درندگان و آن خزندگان
کز گراز و خوک و خرس کمترند

نام شان مگوی و ریش شان مبین
از تبار و اصله ی بز گرند

مسلم است و کوچه ها پر از غریب
دشت ها پر از حسین بی سرند

این جماعتی که داعش اند جز
آبروی عشق را نمی برند

از کتاب و اهل بیت مصطفی
هیچ از کتاب او نمی خرند


خطبه غدیر را گذاشتند 
زود باوران دیر باورند

از حدیث منزلت سخن مگو
پی به غربت علی نمی برند

یا علی! زمانه تیر حرمله ست
تیرها پی گلوی اصغرند

از حرا بگیر تا شب وفات 
چشم کو که بر غم تو بنگرند

راه ها به چارراه می رسند
راه ها چقدر گریه آورند
 
راه شام و راه مردم عراق..
مردمی که با علی برادرند

یک طرف مدینه، یک طرف یمن
توشه از حدیث تازه می برند

از یمن علی ست می رسد کنون
مردم یمن اویس دیگرند

آن جماعتی که پیش رفته اند 
مردمی که در صفوف آخرند

کاش این توقف سه روزه را
لحظه ای فقط به خاطر آورند

نیست همچو خشم مرتضی دلیل
دشمنان او عذاب می خرند

جحفه عصر یک دوشنبه غریب
صبر کن که بگذریم و بگذرند...
 
1377 0 5

این تب لیلة القدر یا تب عید اضحی ست؟ / علیرضا قزوه

چرخ زدم چه ناگاه، نور شدم چه آسان
روح من از مدینه ست، خاك من ازخراسان

کیست برابر من ؟ آن سوی مشعر من
کشته ی آن نگاهم در شب عید قربان

سنگ بزن كه در من آینه ای بروید
سنگ بزن كه در من شور گرفته شیطان

نذر دلم كن امشب سلسلة الذهب را
چیست به غیر زنجیر سلسله های عرفان

دف بزنید امشب، با دل من بچرخید
عقل بگو بچرخد، عشق بگو بچرخان

این تب لیلة القدر یا تب عید اضحی ست
این شب عید فطر است یا شب عید قربان ؟
1055 0 2.6

پشت این کوه، پر از دیو سپید است و سیاه / علیرضا قزوه

گرچه غم می کِشدَم سوی جهان های دگر
خنده را ترجمه کردم به زبان های دگر

عید، با آینه و سبزه و قرآن آمد
سبزم از خلوت و از جِلوت جان های دگر

سی سحر سر شد و از عشق نپرسیدم؛ چیست
فرق این یک رمضان با رمضان های دگر؟

پشت این کوه، پر از دیو سپید است و سیاه
هفت خوان طی شد و شد نوبت خوان های دگر

دشت، لبریز جوان های فرو افتاده ست
شادمانم که سوارند جوان های دگر

عید شد؛ عید... مبادا نگرانم باشید
نگران توام و دل نگران های دگر

در وداع رمضان، چشم و زبان! گریه کنید
کاشِمان چشم دگر بود و زبان های دگر

 

3516 0 3

تو محمدرضای آقاسی... شیعه یعنی دو دست خالی ِ تو.... / علیرضا قزوه

 

 

 تو محمدرضای آقاسی! بچه‌ی چار راه مختاری!
 كشته‌ی صبح سوم خرداد! شاعری عزت است یا خواری؟

تو محمدرضای آقاسی! بیمه هستی؟ نه -تلخ مي‌خندد-
كار و بار تو چیست؟
- شعر، آقا!
- شعر؟ -یعنی هنوز بیكاری؟

تو محمدرضای آقاسی! هدیه‌ها را چه مي‌كنی؟
- هدیه؟
(دور و بر را ببین! عزیز دلم!
تو كه از این همه خبر داری!)

جمعه شب –دیر وقت–مهرآباد– خسته مي‌آمدیم از سفری
خسته از شعر – بر لبت سیگار
خستگی، سرفه، درد، بیماری

- با شمایم كه زور و زر دارید، هیچ از درد ما خبر دارید؟
درد ما را نمي‌توان گفتن با سیاست‌مدار ِ بازاری!

با غمی – ماتمی - تبی - دردی مثل حافظِ غریب ساخته‌ایم
بعد از این با كلاه فقر به سر، كار ما رندی است و عیاری

دارد از دست مي‌رود شاعر، روزها را سیاست آلوده‌ست
این همه طلحه، این همه تلخك، این همه حرف‌های تكراری-

تو محمدرضای آقاسی، شیعه یعنی دو دست خالی ِ تو
شعر وقتی شكستن من و ماست، شاعری عزت است یا خواری؟

 

 

 

5109 1 4.77

شیخ بازیگوش ما از بس مرید خویش بود... / علیرضا قزوه

 

این همه آتش خدایا شعله اش از گور کیست؟

شهوت این بی نمازان، نشئه ی انگور کیست؟

 پرده دانان طریقت در صبوری سوختند

این صدای ناموافق زخمه ی تنبور کیست؟

 شیخ بازیگوش ما  از بس مرید خویش بود

عطسه ای فرمود و گفت این جمله ی مشهور کیست!

 پنج استاد حقیقت حرف شان با ما یکی ست

راستی در پشت این دستورها دستور کیست؟

 آب نوشان ادّعای خضر بودن می کنند

رنگ پیراهان اینان  وصله ی ناجور کیست؟

 

دست این پاسور بازان هر که دل را داد باخت

دوستان چشم شما در انتظار سور کیست؟

 دین و دل دادند یارانم در این شرب الیهود

شیخ ما در باده گم شد ، مست ما مستور کیست؟

 این که خضرش خوانده اید، اسکندر مقدونی است

این که دریایش لقب دادید چشم شور کیست؟

 این که بر آن گوش خود بستید،  صور محشر است

این که شیطان می دمد دائم در آن شیپور کیست؟

 آن که می زد روز و شب پیوسته لاف اختیار

این زمان ترس از که دارد؟ این زمان مجبور کیست؟

 بعد طوفان جز کفی در کیسه ی امواج نیست

شاه ماهی های این دریا ببین در تور کیست!

12771 1 4

می‌گفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب / علیرضا قزوه

ای یکه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد! 
بالایی من! روح تو در خاک چه می‌کرد؟

می‌گفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب 
می‌گفت بمان، عقل چنین گفت که برگرد

دیروز یکی بودیم با هم، ولی امروز 
تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد

یک روز اگر از من و عشق تو بپرسند 
پیغمبرتان کیست، بگو درد، بگو درد

ای سرخ‌تر از سرخ! بخوان سبزتر از سبز 
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد

ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی 
چون حنجره‌ات داغ مرا تازه نمی‌کر
2301 1 5

در قلب من بهار، شرمنده ی خداست / علیرضا قزوه

صبح آمده ست صبح، عید آمده ست عید
چون سیب سرخ عید، لبخندتان رسید

پیغام داده اید، احوالتان خوش است
اعیادکم ربیع ایامکم سعید

در صبح ناگهان، گل داده است جان
لبریزم از نشاط سرشارم از امید

یاران من سلام! یاران من کجاست؟
یاری که پرگشود یاری که پر کشید

هرچند خسته اید درخود شکسته ایم
باید غزل سرود باید غزل شنید

باید دوباره سوخت باید دوباره ساخت
باید دوباره رفت باید دوباره دید

در قلب من بهار، شرمنده ی خداست
در چشم من بهار، شرمنده ی شهید

2186 0 2.29

شب ولادت مولاست یا ولادت تو؟! / علیرضا قزوه

بهار، سفره ی سبزی است از سیادت تو
شب تولد هستی است یا ولادت تو؟

تو سرّ مخفی لولاکی و جهان گم بود
اگر نبود گل افشانی ولادت تو

شهود، شمه ای از ربّنای شعله ورت
حضور، گوشه ای از خلوت عبادت تو

تو نورِ نور علی نوری، ای تمامتِ نور
کدام ذره ندارد سر ارادتِ تو؟

به پاس رؤیت رویت، رکوع کرده هلال
و یا شکسته قدش در شب شهادت تو؟

پناهْ گریه ی تنهایی علی(ع) بودی
قسم به خطبه ی مولایی رشادت تو

پُر از جمال و جلالِ جمادی و رجیم
شب ولادت مولاست یا ولادت تو؟!

2301 0 3.17

بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد! / علیرضا قزوه

دلا تا باغ سنگی، در تو فروردین نخواهد شد
به روز مرگ شعرت سوره ی یاسین نخواهد شد

فریبت می دهند این فصل ها تقویم ها، گل ها
از اسفند شما پیداست فروردین نخواهد شد

مگر در جستجوی ربّنای تازه ای باشیم
وگرنه صد دعا زین دست، یک نفرین نخواهد شد

مترسانیدمان از مرگ، ما پیغمبر مرگیم
خدا با ما که دلتنگیم، سرسنگین نخواهد شد

به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد
بگو تا انتظار این است، اسبی زین نخواهد شد!
11787 6 4.39

مي رسد بهار و من بي شكوفه ام هنوز / علیرضا قزوه

آه مي كشم تو را با تمام انتظار
پر شكوفه كن مرا اي كرامت بهار

در رهت به انتظار صف به صف نشسته است
كارواني از شهيد ، كارواني از بهار

اي بهار مهربان در مسير كاروان
گل بپاش و گل بپاش،گل بكار و گل بكار

بر سرم نمي كشي دست مهر اگر مكش
تشنه محبت اند لاله هاي داغدار

دسته دسته گم شدند سهره هاي بي نشان
تشنه تشنه سوختند نخل هاي روزه دار

مي رسد بهار و من بي شكوفه ام هنوز
آفتاب من بتاب، مهربان من ببار

3748 2 2.83

رفت سمت آسمان روحت! زمین از شرم سوخت... / علیرضا قزوه


تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت

حیدر آمد، خاک همچون باد، گرم گریه شد
خواست تا غسلت دهد آب روان آتش گرفت

هان چه می پرسی چه پیش آمد؟ زمین را آب برد
بادبانِ کشتی پیغمبران آتش گرفت

یک طرف ماهِ مرا ابرِ سیاهِ فتنه کشت
یک طرف از درد غربت کهکشان آتش گرفت

رفت سمت آسمان روحت! زمین از شرم سوخت
در زمین جسم تو گم شد، آسمان آتش گرفت
 

3293 0 4.78

داغ تو بود بار امانت به ما رسید / علیرضا قزوه


تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند به درک دعا رسید

تو آمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید

هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید

احمد (ص)اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق با شما رسید

داغ پدر ،سکوت علی (ع)، غربت حسن (ع)
شعري شد و به حنجره ی کربلا رسید

در تل زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب (س) فرا رسید

با محتشم به ساحل عمان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید

تسبیح توست رشته ی تعقیب واجبات
قد قامت الصلاتي و حي علي الصلات

بند دهم:

شب گريه های غربت مادر تمام شد
زینب (س) به گریه گفت که دیگر تمام شد

امشب اذان گریه بگويد بگو، بلال
سلمان به آه گفت ابوذر تمام شد

طفلان تشنه هروله در اشک می کنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد

آن شب حسن (ع) شکست که آرام تر ! حسین (ع)
چشم حسین (ع) گفت : برادر! تمام شد

تا صبح با تو استن حنانه ضجه زد
محراب خون گريست كه منبر تمام شد

زاینده است چشمه ی زهرایی رسول
باور مكن که سوره ی کوثرتمام شد

باور مكن كه فاطمه (س) از دست رفته است
باور مکن حماسه ي حیدر تمام شد؟

زهرا (س) اگرنبود حدیث کسا نبود
زینب (س) نبود و واقعه ي کربلا نبود
1769 0 5

که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد / علیرضا قزوه

و انسان هر چه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد

شب میلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصید
به زیر دست و پای اختران آن شب زمان گم شد

همان شب چنگ زد در چین زلفت، چین و غرناطه
میان مردم چشم تو یک هندوستان گم شد

از آن روزی که جانت را اذان جبرئیل آکند
خروش صور اسرافیل در گوش اذان گم شد

تو نوح نوحی اما قصه ات شور دگر دارد
که در طوفان نامت کشتی پیغمبران گم شد

شب میلاد در چشم تو خورشیدی تبسم کرد
شب معراج زیر پای تو صد کهکشان گم شد

ببخش ای محرمان در نقطه ی خال لبت حیران -
خیال از تو گفتن داشتم امّا زبان گم شد


3678 0 4.1

عشق به پایان رسید؛ خون تو پایان نداشت / علیرضا قزوه


شور بپا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا در خود ، هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیر غلام تو کیست؟ عشق علیه اسلام

در رگ عطشان تان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده خون در نیام

ساقی، بی دست شد، خاک ز می مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شامتان، کوفه مرامان شام

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده حر تو ام، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید ، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام ...
7332 0 4.18

اوّل مهر رسید و من در همان «اوّل آ» بودم / علیرضا قزوه

اوّل مهر رسید و من در همان اوّل آ  بودم
مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود
پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه
من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود
نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود
هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

گفت: «دلتنگ که ای؟ »خندید؛ گریه کردم که «پدر»؛ خم شد
آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند
هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

گفت: «هی هی! تو کجایی؟ تو» راست می گفت، کجایم من؟
»تو نبودی... تو چهل سال است... «من... اجازه؟... همه را بودم

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...
من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟

2637 0 3.86

يا رب بپذير اين همه قرباني ما را / علیرضا قزوه

آشفته كن اي غم دل طوفاني ما را

انكار كن اي كفر، مسلماني ما را

شوريده سران صف عشقيم مگر تيغ

مرهم بنهد زخم پريشاني ما را

بر قامت ما پيرهن زخم بدوزيد

تا پاك كند تهمت عرياني ما را

زين پيش حرامي صفتي در حرم عشق

نشكست چنين حرمت مهماني ما را

اي زخم شكوفا بگشا در سحر عشق

گلخانه ي دربسته ي پيشاني ما را

از كرب بلا با عطش و زخم رسيديم

يا رب بپذير اين همه قرباني ما را

2189 0 4.5

خواب دیدم نرسیدم به نماز رمضان / علیرضا قزوه

آمدیم از سفر دور و دراز رمضان
پی نبردیم به زیبایی راز رمضان

هرچه جان بود، سپردیم به آواز خدا
هرچه دل بود، شکستیم به ساز رمضان

سر به آیینه ی «الغوث» زدم در شب قدر
آب شد زمزمه ی راز و نیاز رمضان

دیدم این قدر «همان» آینه ی «خلّصنا»ست
دیدم آیینه ام از سوز و گداز رمضان

بیش از این، ناز نخواهیم کشید از دنیا
بعد از این، دست من و دامن ناز رمضان

نکند چشم ببندم به سحرهای سلوک
نکند بسته شود دیده ی باز رمضان

صبح با باده ی شعبان و رجب آمده بود
آن که دیروز مرا داد جواز رمضان

شام آخر شد و با گریه نشستم به وداع
خواب دیدم نرسیدم به نماز رمضان

 

2842 0 1

شب قدر است، لبخندی بزن، مولای درویشان! / علیرضا قزوه

دلم تنگ است و دلتنگ اند دلتنگان و دل ریشان
شب قدر است، لبخندی بزن، مولای درویشان!

اگر هم سو نمی گردند با فریاد های تو،
نمی گردند دل ریشان، نمی چرخند درویشان

هنوز آن سوی دنیا قدر خوبی را نمی فهمند
فراوانند بدخواهان و بسیارند بدکیشان

رها از خود شدم آن قدر این شب ها که پنداری
نه با بیگانگانم نسبتی باشد نه با خویشان

به مرگِ زندگی! من مرگ راهم زندگی کردم
جدا از زندگانی کردن این مرگ اندیشان

شب قدر است، لبخندی بزن تا عید فطرِ من
تبسّم عیدی من باد، بادا عیدی ایشان

 

3035 0 3.67

صاحب " حیّ علی ... "! لقمه ی نوری برسان / علیرضا قزوه


بی تو ای جان جهان ، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان می گذرد، ماندن جان را چه کنم؟

ماه شعبان و رجب، نم نم اشکی شد و رفت
خانه ابری ست خدایا ! رمضان را چه کنم؟

شانه بر زلف دعا می زنم و می گریم
موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟

صاحب " حیّ علی ... "! لقمه ی نوری برسان
سحر از راه رسیده ست، اذان را چه کنم؟

کاتبان تو مرا خطّ امانی دادند
کشته ی خال توام ، خط امان را چه کنم؟

کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان
پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

کاش می شد که سبک تر شوم از سایه ی خویش
آفتابا تو بگو! خواب گران را چه کنم؟

زخم شمشیر اگر قوت سحرگاه من است
وقت افطار ولی زخم زبان را چه کنم؟

رنجه از طعنه ی پیران پریشان نشدم
با چهل چله جنون پند جوان را چه کنم؟

غرقه ی موج رجز، گم شده ی بحر رمل
سینه خالی ز معانی ست ، بیان را چه کنم؟
1735 0 5

یا چراغ رمضان! در من روشن باش / علیرضا قزوه

    
چند وقت است چراغ شب من کم سوست
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

یا چراغ رمضان! در من روشن باش
من کی ام غیر چراغی که شرارش اوست

دیگران در طلب دیدن ابرویش
بر سر بام شدند و روی من این سوست

دیگران در طلب ابروی ماه او
حجّت شرعی من رؤیت آن گیسوست

هر کجا می گذرم حلقه ی آن زلف است
هر کجا می نگرم گوشه ی آن ابروست

ماه من  زمزمه در زمزمه پیش چشم
ماه من آینه در آینه رو در روست

ماه را دیدم و گفتم که صباح الخیر
ماه را دیدم و گفتم چه خبر از دوست؟

گفت من نیز به تنگ آمده ام از خویش
گفت من نیز برون آمده ام از پوست

تشنگانیم ولی تشنه ی دریاییم
در پی تشنگی ما همه جا این جوست

رمضان فلسفه ی گم شده ی بودا
رمضان زمزمه صبح و شب هندوست

رمضان هر رمضان بر لب ما حق حق
رمضان هر رمضان در دل ما هوهوست

گفت و آیینه ای از صبح و سلام آورد
گفتمش هر چه که از دوست رسد نیکوست

غنچه ی روزه ما در شب عید فطر
باز خواهد شد اگر این همه تو در توست

رودی از آینه کن جان مرا، یا عشق
رمضانی بوزان در دل من، یا دوست

3188 0 3.33

هنوز این کوچه ها این کوچه ها بوی پدر دارد / علیرضا قزوه

هنوز این کوچه ها این کوچه ها بوی پدر دارد
نگاه روشن ما ریشه در باغ سحر دارد

هنوز ای مهربان! در ماتمت هر تار جان من
نیستان در نیستان، زخمه های شعله ور دارد

نمی گویم تو پایان بهاری؛ بعد تو امّا
بهار عیش ما لبخند از خون جگر دارد

اگر خورشید رفت، این آسمان خورشید می زاید
اگر خورشید رفت، این آسمان قرص قمر دارد

در این بازار، عاشق تر کسی کز خود نمی گوید
همیشه مرد کم گو درد های بیشتر دارد

مخواه از نابرادرها که یار و مونست باشند
عزیز مصر بودن، یوسف من! دردسر دارد

دو روزی مهربانا! غربت ما را تحمّل کن
می آید آن که از درد تمام ما خبر دارد

2856 2 4.56

تو ناگاهان می آیی مثل این ناگاه بی فرصت / علیرضا قزوه


به پایت ریختم اندوه یک دریا زلالی را
بلور اشک ها در کاسه ی ماه هلالی را

چمن، آیینه بندان می شود صبحی که می آیی
بهارا! فرش راهت می کنم گل های قالی را

نگاهت شمع آجین می کند جان غزالان را
غمت عین القضاتی می کند عقل غزالی را

چه جامی می دهی تنهایی ما را؟ جلال الدّین!
بخوان و جلوه ای بخشای این روح جلالی را

شهید یوسفستان توأم؛ زلفی پریشان کن
بخشکان با گل لبخند هایت خشک سالی را

سحر، از یاس شد لبریز، دل های جنوبی مان
نسیم نرگست پر کرد ایوان شمالی را

افق هایی که خون رنگ اند، عصر جمعه ی مایند
تماشا می کنم با یاد تو هر قاب خالی را

کدامین شانه را سر می گذارم وقت جان دادن؟
کدام آیینه پایانی ست این آشفته حالی را؟

تو ناگاهان می آیی مثل این ناگاه بی فرصت
پذیرا باش از این دلتنگ، شعری ارتجالی را

1620 0 4

بیدارباش عشق است، بیدار باش بیدار / علیرضا قزوه

داغ هزار دردی ، خون هزار رگبار
با ابر و باد و طوفان، رفتی خدا نگه دار

آتش همیشه آتش، غربت همیشه غربت
فریاد پشت فریاد، آوار پشت آوار


بانگی به گوش جانت ، هر روز ناله می کرد:
یک عمر زخم خوردی، از عشق دست بردار


دنیا کلوخ انداخت اما تو صبر کردی
شبلی کجا و حلاج ، حلاج بر سر دار


گر از تبار دردید، گرد جنون بگردید
بیدارباش عشق است، بیدار باش بیدار


نام شهید ما را افسوس بد نوشتند
تهمت زدند تهمت، تهمت به مرد عیار


صبحی تو زهرها را چون آب سر کشیدی
شامی شکوفه بستی با زخم های بسیار


حالا در آسمانی غرق ستاره در شام
چون ماه می درخشد نام "سمیر قنطار"

1917 0 2

تنها صدا، صداست که باقی ست؛ بگذار از صدا بنویسم / علیرضا قزوه


تنها صدا، صداست که باقی ست؛ بگذار از صدا بنویسم
دلبستگی به خلق ندارم، می خواهم از خدا بنویسم

می خواهم این دو روزه ی باقی، گوشه نشین زلف تو باشم
بر صُفّه ی صفا بنشینم، از بقعّه ی بقا بنویسم

آزاد از خواص و عوامی، از خود رها شوم به تمامی
تا چند با فریب نشینم؟ تا چند از ریا بنویسم؟

من کیستم که دل به تو بندم؟ بادا به سوی دوست برندم
تو کیستی که از تو بگویم؟ آخر چرا تو را بنویسم؟

از بی نشان این همه ماتم، می مانم از چه چیز بگویم
از بی کجای این همه اندوه، می مانم از کجا بنویسم

حالم خوش است و دوست ندارم دستی به روی دست گذارم
تنها همین به چلّه نشینم، تنها همین دعا بنویسم

از مهر و قهر او نبریدم، می خواهم آن چنان که شنیدم
از بیم و از امید بگویم، از خوف و از رجا بنویسم

می خواهم از همیشه رساتر، از چند و چون راه بپرسم
می خواهم از «چگونه» بگویم، می خواهم از «چرا»بنویسم

از شهر دود و شهوت و آهن، رفتم به عصر آتش و شیون
فرصت نبود تا که بگویم، فرصت نبود تا بنویسم

حالی بر آن سرم که از این پس، سر از درون چاه برآرم
هر شام، از مدینه بگویم، از ظهر کربلا بنویسم

من بنده ی علی و رضایم، بگذار تا به خویش بیایم
از حضرت علی بسرایم، از حضرت رضا بنویسم

 

1630 0 2

مست تر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد / علیرضا قزوه


کاروان از هفت شهر عشق و عرفان بگذرد
راه بیت الله اگر از هند و ایران بگذرد

مهربانا! یک دو جامی بیشتر از خود برآ
مست تر شو تا غدیر از عید قربان بگذرد

«خون نمی خوابد» چنین گفتند رندان پیش از این
کیست می خواهد که از خون شهیدان بگذرد؟

نغمه اش در عین کثرت، جوش وحدت می زند
هرکه از مجموع آن زلف پریشان بگذرد

پرده ی عشّاق، حاشا بی ترنّم گل کند
شام دلتنگان مبادا در غم نان بگذرد

وای روز ما که در اندوه و حرمان سر شود
حیف عمر ما که در دعوا و بهتان بگذرد

خون سهراب و سیاوش سنگ فرش کوچه هاست
رستمی باید که از این آخرین خوان بگذرد

کاشکی این روز ها بر ما نمی آمد فرود
حسرت این روز ها بر ما فراوان بگذرد

کافر از کافر گذشت و گبر یار گبر شد
کاش می شد تا مسلمان از مسلمان بگذرد

حال و روز عاشقان امروز بارانی تر است
نازنینا! اندکی بنشین که باران بگذرد

از شراب مشرق توحید خواهد مست شد
گر نسیمِ هند، از خاک خراسان بگذرد

 

3771 0 3.09

نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او / علیرضا قزوه


شب و روزم گذشت، به هزار آرزو
نه رسیدم به خویش، نه رسیدم به او

نه سلامم سلام، نه قیامم قیام
نه نمازم نماز، نه وضویم وضو

دل اگر نشکند، به چه ارزد نماز؟
نه بریز اشک چشم، نه ببر آبرو

نه به جانم شرر، نه به حالم نظر
نه یکی حسب حال، نه یکی گفت و گو

نه به خود آمدم، نه زِ خود می روم
نه شدم سربلند، نه شدم سرفرو

همه جا زمزمه ست، همه جا همهمه ست
همه جا «لا شریک...»، همه جا «وحده...»

نبرد غیر اشک، دل ما را به راه
نکند غیر آه، دل ما را رفو

نشوی تا حزین، هله! با می نشین
هله! سرکن غزل، هله! ترکن گلو

به سر آمد اجل، نسرودم غزل
همه اش هوی و های، همه اش های و هو

هله! امشب ببر به حبیبم خبر
که غمش مال من، که دلم مال او

هله! از جان جان، چه نوشتی؟ بخوان!
هله! گوش گران! چه شنیدی؟ بگو!

ببریدم به دوش، به کوی می فروش
که شرابم شراب، که سبویم سبو

2910 0 3.14

مرگ از جسمم نمی پرسد که حتی کیستی / علیرضا قزوه


مرگ در جانم تلاطم می کند این روزها
زندگی دارد مرا گم می کند این روزها

عشق می آید خبر می گیرد از اندوه من
درد می آید تبسّم می کند این روزها

گاه تنهایی می آید می نشیند پای حوض
سنگ هم با من تکلّم می کند این روزها

مرگ از جسمم نمی پرسد  که حتی کیستی
مرگ بر روحم ترحّم می کند این روزها

روح بازیگوش، می خندد به جسم خسته ام
جسم، روحم را تجسّم می کند این روزها

دختران کوزه بر سر، می رسند از راه دور
کوزه گر خاک مرا  خم می کند این روزها

 

1628 0 2.63

ای خوشا آنان که نقاشان درد مردم اند / علیرضا قزوه


هرچه می خندیم برخی چهره در هم می کشند
خنده را هم با مداد دودی غم می کشند

سرخوشان، از بیم غم دنبال شادی می دوند
لولیان، از فرط شادی، نشئه ی غم می کشند

تاجران، در بیت شان آروغ شرعی می زنند
شاعران در شعرشان آه دمادم می کشند

پشت این بازار ناموزون، ترازودارها
عقل را کم می خرند و عشق را کم می کشند

آخرت جویان،  خدایا! بیشتر دنیایی اند
آخر از چاه زنخدان آب زمزم می کشند

نقش اگر باشد، عزا گویان «حیدر حیدر» اند
نقشه ای باشد اگر، با ابن ملجم می کشند

گول این نقش آفرینان ثناگو را مخور
بیشتر گرسیوزان را شکل رستم می کشند

ای خوشا آنان که نقاشان درد مردم اند
عید را عید و محرم را محرم می کشند

 

1455 0 4.17

بیا ای آفتاب مطمئن، خورشید پنهانی / علیرضا قزوه


نه پلکی می زند عقلم، نه راهی می رود هوشم
چراغ خسته ای در انتهای شهر خاموشم

شبیه گنگ حیرانم، همین اندازه می دانم
نه هشیارم، نه بیدارم، نه سرمستم، نه مدهوشم

به دوشم بار شب هایی و روزانی ست پر حسرت
یکی این کوزه های کهنه را بردارد از دوشم

به چشمم عیش و نوش این جهان فرقی ندارد هیچ
نه عسرت می زند نیشم، نه عشرت می دهد نوشم

سکوتستان فریاد است هر سطر غزل هایم
اشارت های پنهانم، قیامت های خاموشم

نصیحت های واعظ را لبی تر می کنم امشب
به قدر آتش روز قیامت باده می نوشم

به یاران اعتمادی نیست از خاطر اگر رفتم
کجایی ای فراموشی؟ تو هم کردی فراموشم

بیا ای آفتاب مطمئن، خورشید پنهانی
که دست تو گره وا می کند از فکر مغشوشم

 

839 0 5

مبارک شمایید و ماییم و آن ها / علیرضا قزوه

 

مبارک شمایید و ماییم و آن ها

که دل تازه کردند در بی کران ها

 

مبارک! مبارک! سحر ها مبارک!

مبارک سحرها! مبارک اذان ها!

 

مبارک تر از هر مبارک، شمایید

شما روشنان شب کهکشان ها

 

شما بی گمان آیه های یقینید

مبارک یقین ها! مبارک گمان ها!

 

مبارک بهاری که در برگ برگش

نشانی ست از جلوه ی بی نشان ها

 

بهاری که زیباست چون نسترن ها

بهاری که غوغاست چون ارغوان ها

 

بهاری که روییده از خون، از آتش

بهاری که گل کرده از استخوان ها

 

خدایا! خدایا! جوانه… جوانه…

خدایا! جوان ها… خدایا! جوان ها…

1282 0

آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام / علیرضا قزوه


کهنه صرّافان دنیا، از تصرف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم: «دوستان! معیار خوبی مرده است»
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند

این که طبع شاعران خشکیده باشد، عیب کیست؟
ناقدان از سفره ی چرب تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین اند و دنیا؛ از تکلّف می خورند

آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند

 

1294 0 4.67

پسران و پدران، بی خبر از حال هم اند / علیرضا قزوه


عاشقان، از گون دشت عطش طاق ترند
ماهیانی که اصیل اند در اعماق ترند

دوره ی آینگی سر شده یا آینه نیست؟
مردم کوچه ی آیینه بداخلاق ترند

واعظا! موعظه بگذار؛ که وعّاظ عزیز
به تقلّای گناه از همه مشتاق ترند

راستی را، اگر از نان و خورش نیست خبر،
این گدایان زِ چه از پادشهان چاق ترند؟

پسران و پدران، بی خبر از حال هم اند
روز محشر، پدران از پسران عاق ترند

بعد از این نام من و گوشه ی گمنامی ها
که غریبان جهان، شهره ی آفاق ترند

 

768 0 5

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها / علیرضا قزوه


سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی

اگر زاد رهی دارم، همین اندوه و فریاد است
«نه بر مژگان من اشکی، نه بر لب های من آهی»

غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش
تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی

دلم یک بار بویش را زیارت کرد، این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی

نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟

از این سرگشتگی، سمت تو پارو می زنم، مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی

به طبع طوطیان هند عادت کرده ام؛ هندو
همه شب «رام رام»ی گفت و من «الله الله»ی

هلال نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای «آل یاسین» خوانده ام با شعر کوتاهی

اگر عصری ست، یا صبحی، تو آن عصری، تو آن صبحی
اگر مهری ست، یا ماهی، تو آن مهری تو آن ماهی

دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی

836 0

تو  سلیمان می توانی شد، ولی با چند شرط / علیرضا قزوه


دورشو از خود که بانگ دورها را بشنوی
در نمازت گریه ی انگورها را بشنوی

تارشد شب های تنهایی ت؛ چنگی زن به دل
تا صدای هق هق زنبورها را بشنوی

رکعتی از رنگ بیرون آی، ای هم رنگ نور!
نور شو، تا ربّنای نورها را بشنوی

سعی کن آیینه را هر صبح لب خوانی کنی
سعی کن با یک نظر منظورها را بشنوی

پنبه را از گوش  بیرون آر، ای حلّاج وهم!
تا اَنَاالحَق گفتن منصورها را بشنوی

بی که موسی باشی، از طور تجلّی بگذری
بی که اسرافیل باشی، صورها را بشنوی

تو  سلیمان می توانی شد، ولی با چند شرط
شرط اوّل آن که حرف مورها را بشنوی

شرط آخر آن که برگردی به ظهر کربلا
محو عاشورا شوی و شورها را بشنوی

 

1075 1 5

دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم / علیرضا قزوه


دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم
به دریا می زدم، در آب و آتش خانه می کردم

چه می شد آه، موسای من! من هم شبان بودم؟
تمام روز و شب زلف خدا را شانه می کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم
اگر می شد، همه محراب را میخانه می کردم

اگر می شد به افسانه شبی رنگ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد، شبی افسانه می کردم

چه مستی ها که هر شب در سر شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دل دیوانه می کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوب تر می شد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم

سرم را مثل سیبی سرخ، صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یک شب دانه می کردم

 

4705 0 4.53

دست مرا گرفت که: «باری چه چیده ای؟» / علیرضا قزوه


دست مرا گرفت که: «باری چه چیده ای؟»
گفتم: «دلی به رنگ غزل یا قصیده ای»

گفت: «آنچه دیده ای، همه عکس خیال توست
رنگی به غیر خویش در آیینه دیده ای؟»

با خنده گفت: «اشک کدامین شبانگهی؟»
با گریه گفتم: «آهِ کدامین سپیده ای»

در من نشست نعره ی شیر شکسته ای
در من دوید آهوی از خود رمیده ای

می رفتم از غلاف غم خود رها شوم
فریاد زد که: «خنجرِ دلتنگ دیده ای؟»

هفتاد باغ، در پی بویش غزل شدم
تا دست من رسید به سیب رسیده ای

هر صبح و شام یکسره خون گریه می کند
در شیشه ی دلم، پریِ سربریده ای

787 0

من به دنبال کسی می گردم از روز نخست / علیرضا قزوه


در همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند
شانه ای لرزید؛ باران ها به دنیا آمدند

توی گلدان زمین، انسان، گلی دلتنگ بود
گل تبسم کرد؛ گلدان ها به دنیا آمدند

گیسویی آشفت، اندوه غریبان تازه شد
شانه ای خم شد، پریشان ها به دنیا آمدند

بعد باران آمد و دنبال زلف ما دوید
بال وا کردیم، توفان ها به دنیا آمدند

حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد
حیرتی گل کرد، عرفان ها به دنیا آمدند

دیده وا کردیم، دیدیم آسمان در چشم ماست
چشم را بستیم، مژگان ها به دنیا آمدند

پیش تر از ما و من، اویی به نام عشق بود
این و آن مردند تا «آن» ها به دنیا آمدند

کفر و عصیان بر مدار خشم و شهوت می تپید
با دعای عشق ایمان ها به دنیا آمدند

آدمی در غار تنهایی به دوری فکر کرد
دور دوری بود؛ دوران ها به دنیا آمدند

خانه ها دلتنگی حوّاست پشت کوچه ها
آدمی گم شد، خیابان ها به دنیا آمدند

من به دنبال کسی می گردم از روز نخست
از همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند

 

878 0

در خودم می چرخم و راهی به مقصد نیست / علیرضا قزوه


در خودم می چرخم و راهی به مقصد نیست
با خودم می گویم: «امّا حال من بد نیست»

درد، آن دردی که روحم را بسوزد، هست
ابر آن ابری که بر جانم ببارد نیست

زندگی این جا که من هستم، همه درد است
درد، حدی دارد؛ این جا درد را حد نیست

مرگ، در شهری که من هستم، نمی میرد
زندگانی نیز جز مرگ مجدد نیست

آدمی، این جا که من هستم، دلش تنگ است
هیچ جا مانند این جا، غم زبانزد نیست

با وجود این، پر از آرامش است انسان
شادمانم من؛ ولی آرامشم صد نیست

گاه با ایمان خود در شک و تردیدم
گرچه در کفر خود این جا کس مردد نیست

مرده سوزان است این جا آدمی سنگی ست
خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست

آدمی تنها تر از تنهایی خویش است
آدمی این جا بجز روحی مجرّد نیست

با وجود این، دلم، روحم خراسانی ست
هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست

گرچه نام «رام» و «لچمن» نیز نام اوست
در نگاهم هیچ نامی چون «محمّد» نیست

در دلم تا «اشهد ان لا اله» اوست
گوش جانم وام دار زنگ معبد نیست

بین هفادودو ملّت، عقل اگر جنبد
بینِ شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست

بین هفاد و دو ملّت، عشق اگر باشد
هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست

 

1681 1 5

خدایا! تلخ می بینم سرانجام جوان ها را / علیرضا قزوه

خدایا! تلخ می بینم سرانجام جوان ها را
زمانه سرمه می ساید شکستِ استخوان ها را

چقدر –ای روزگاران!- زخم از تیغ خودی خوردن؟
میان خون و خنجر بازی زخم زبان ها را

خمیر و نانوا دیوانه شد از این همه هیزم
خدایا! شور این آتش فروشان سوخت نان ها را

به نام نامی توفان و دریا بال خواهم زد
کلاغانی که می بندید راه آسمان ها را!

به ملّاحان بگو وقت ملاحت نیست این شب ها
بگو، توفان! بگو؛ پایین نیاور بادبان ها را

دهان موج را باید ببندد تربت مولا
بگو باید تحمّل کرد یک چند این تکان ها را

چرا اهل سیاست، منطق حکمت نمی دانند؟
خدایا! بار دیگر بعثتی بخشا شبان ها را

 

834 0

شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم! / علیرضا قزوه


چه شب هایی که پرپر شد! چه روزانی که شب کردم!
نه عبرت را فرا خواندم، نه غفلت را ادب کردم

برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم
شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود؛ چرخیدم، غزل گفتم
شب افتادن جان بود؛ رقصیدم، طرب کردم

تمام من همین دل بود؛ دل را خون دل دادم
تمام من همین جان بود؛ جان را جان به لب کردم

دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی
اگر دستی برآوردم، اگر  چیزی طلب کردم

تو بودی هرچه اوتادم اگر از پیر دل کندم
تو بودی هرچه اسبابم اگر ترک سبب کردم

نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن
اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم

الهی! عشق! در من چلچراغی تازه روشن کن
ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم

 

1539 0 5

عزا این نیست، غم این نیست، داغ کربلا این نیستا / علیرضا قزوه


بهاران بود و مجنون مرد از بی همزبانی ها
به قدر عمر پیران، کم شد از عمر جوانی ها

دریغا پهلوانان و دریغا پهلوی خوانان
دریغا تر فتوّت نامه ی بی پهلوانی ها

شغاد قصّه بازی می کند در نقش رستم هم
چه زخمی می خورد سهراب در این پرده خوانی ها

نمی دانی ندانستن چه طُرفه صرفه ای دارد
که شور هیچ دانان است و دور هیچ دانی ها

عزا این نیست، غم این نیست، داغ کربلا این نیست
به خندیدن شباهت می برد این نوحه خوانی ها

دلم می خواست در عهد عتیق عاشقی باشم
چرا منسوخ شد –موسای من- عهد شبانی ها؟

 

1015 0 5

ماه نو! در پی تفسیر نویی از رمضانم / علیرضا قزوه


به سلام رمضان، بر شده ام باز به بامی
ماه نو! ماه نو! از مات درودی و سلامی

ماه نو! ماه نو! امسال به پیمانه چه  داری؟
پیش از این، از رمضانم نه مِیی مانده، نه جامی

ماه نو! ماه نو! امشب چه شب واقعه جوشی ست
چه شب واقعه جوشی! چه شب آینه فامی!

ماه نو! ماه نو! امسال مرا نور بیاموز
تو که در مهر، امامی، تو که در سوز، تمامی

ماه نو! در پی تفسیر نویی از رمضانم
روزه آن نیست که صبحی برسانیم به شامی

رمضان آمد و در سفره ی افطار و سحر نیست
نه تو را نان حلالی، نه مرا آب حرامی

در سلام رمضان کاش یکی آینه باشیم
آه، آیینه در آیینه! عجب حسن ختامی!

 

1090 0

همه در خانه ی تو خانۀ خود را علم کردند / علیرضا قزوه


به جای زاهدان، با جانماز و شانه در مسجد
نشستم با شراب و شاهد و پیمانه در مسجد

نشستم با همه بدنامی ام نزدیک محرابی
بنا کردم کنار منبری میخانه در مسجد

مؤذّن گفت: «حد باید زدن این رند مرتد را»
مکبّر گفت: «می آید چرا دیوانه در مسجد؟!»

دعاخوان گفت: «کفر است و سزایش نیست کم از قتل
به جای ختم قرآن، خواندن افسانه در مسجد.»

همه در خانه ی تو خانۀ خود را علم کردند
کمک کن ای خدا! من هم بسازم خانه در مسجد

اگر گندم بکارم، نان و حلوا می شود فردا
به وقت اشک باری چون بریزم دانه در مسجد

اگر من آمدم یک شب به این مسجد، از آن رو بود
که گفتم راه را گم کرده آن جانانه در مسجد

دلم می خواست می شد دور از این هوها، هیاهوها
بسازم زیر بال یاکریمی لانه در مسجد

 

656 0 3

دیدم که در آن سوی قیامت، چه خبرهاست! / علیرضا قزوه


باید بروم؛ راه من از کوه و کمرهاست
هرچند که پایان شبم غرق سحرهاست

ساقی! به خدا دور غریبی ست؛ بگردان
دیری ست که در ساغر ما خون جگرهاست

پیمانه به من دادی و گفتی: «به سلامت!»
می نوشم از این زهر که لبریز شکرهاست

رفتم به تماشای جمال تو در آتش
دیدم که در آن سوی قیامت، چه خبرهاست!

وقت است که از آینه بیرون بزنم باز
آیینه ندانست که در من چه سفرهاست

چشم پدران است به اندوه پدرها
اشک پدران است که در خون پسرهاست

دیروز به دست من و تو آینه دادند
امروز ولی نوبت رقصیدن سرهاست

 

753 0

این رجب ها در من آغاز طلوع تازه ای ست / علیرضا قزوه


باده بالایی ست امشب باده از بالا بریز
آتش تبریز  را در جان مولانا بریز

ای ضیاء الحق! شبم از نور شمس الدّین تهی ست
این دو روز مانده را دردی به جان ما بریز

لای لایِ مادران جز «لا الٰه» درد نیست
شیر «لا» نوشیده ام من، شربت «الّا» بریز

گرچه لبریزیم از زخم کهن، امّا بزن
گرچه تلخ است این شراب خانگی، امّا بریز

ما همه خاکستر توفان و خورشیدیم و موج
مشتی از خاکستر ما بر سر دریا بریز

زیر دلق خود چه داری؟ زاهد دنیا پرست!
از می فردا چه می گویی؟ همین حالا بریز

این رجب ها در من آغاز طلوع تازه ای ست
شور شعبان است در من،  شور عاشورا بریز

ای گلِ مولا! نفَس فرسود دنیایم مخواه
بر سر قبرم چو می آیی گلِ مولا بریز

 

709 0

راستی روزه مگر چیست؟ همین خانه تکانی / علیرضا قزوه

تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی

لیلةالقدر عزیزی ست بیا دل بتکانیم
راستی روزه مگر چیست؟ همین خانه تکانی

ماه کنعان ندهد سلطنت مصر فریبت
تو چرا مثل پدر نیستی ای یوسف ثانی؟

نیست تقصیر عصا، معجزه ی موسوی ات نیست
کاش می شد که شعیبت بپذیرد به شبانی

بی نشانان زمین، زنده به گوران زمانیم
همه همسایه ی مرگیم، همین است نشانی

 

1658 0 5

بر قامت ما پيرهن زخم بدوزيد / علیرضا قزوه


آشفته کن اي غم، دل توفاني ما را
انکار کن اي کفر، مسلماني ما را

شوريده سران صف عشقيم، مگر تيغ
مرهم بنهد زخم پريشاني ما را

بر قامت ما پيرهن زخم بدوزيد
تا پاک کند تهمت عرياني ما را

اي زخم شکوفا بگشا در سحر وصل
گلخانه ي در بسته ي پيشاني ما را

زين پيش حرامي صفتي در حرم دوست
نشکست چنين حرمت مهماني ما را

از کرببلا با عطش زخم رسيديم
يا رب بپذير اين همه قرباني ما را

1909 0 5

انتخابي سخت، حالم را پريشان کرده بود / علیرضا قزوه


مانده بودم غيرت حيدر به فريادم رسيد
در وداعي تلخ، پيغمبر به فريادم رسيد

طاقتم را خواهش اکبر، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فريادم رسيد

انتخابي سخت، حالم را پريشان کرده بود
شور ميدان داري اکبر به فريادم رسيد

تا بکوبم پرچم فرياد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام ـ اصغر ـ به فريادم رسيد

تا بماند جاودان در خاک، اين فرياد سرخ
خيمه آتش گشت و خاکستر به فريادم رسيد

نيزه ها و تيرها و تيغ ها کاري نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فريادم رسيد

جبرئيل آمد: بخوان! قرآن بخوان! بي سر بخوان!
منبري از نيزه ديدم، سر به فريادم رسيد

1930 0 4.33

به واعظي که گمان مي کند قيامت نيست... / علیرضا قزوه


«رفيق جان منا»1 دوره ي رقابت نيست
سر گلايه ندارم که جاي صحبت نيست

يکي به مفتي شهر از زبان ما گويد
اطاعتي که تو را مي کنند طاعت نيست

چگونه نقشه ي آسايش جهان بکشم
به خانه اي که در آن جاي استراحت نيست

همه به سايه ي هم تير مي زنند اينجا
ميان سايه و ديوار هيچ الفت نيست

چقدر بي تو در اين شام ها دلم خون شد
چقدر بي تو در اين روزها صداقت نيست

مجو عدالت از اين تاجران بازاري
که در ترازويشان نيم جو مروّت نيست

حراميان همه دولت شدند و دولتمند
گناه دولتيان و گناه دولت نيست

دل شهيد به ابريشم هوس داديد
به چشم مخمل تان هيچ خواب راحت نيست

به دام زلزله افتاده ايد در شب مرگ
نماز خواندنتان جز نماز وحشت نيست

ميان اين همه شب تاب و اين همه بي تاب
يکي ز جمع کريمان باکرامت نيست

به جز سکوت و تبسّم چه مي توانم گفت
به واعظي که گمان مي کند قيامت نيست

هواي کعبه به سر دارد و دلش گرم است
که در طريق هوي سختي و جراحت نيست

«کجا روم؟ چه کنم؟ چاره از کجا يابم؟»2
هزار سينه سخن مانده است و رخصت نيست

طريقت تو همين شاعري ست، شعر بگو
که شرع بي غزل و شعر بي شريعت نيست

به قدر خنده و اشکي غزل بخوان با من
به قدر خواندن شعري هميشه فرصت نيست

 

 


1.«بهار جان منا...» از ابوعبداللّه محمد بن عبداللّه جنيدي شاعر قرن چهارم


2.«کجا روم چه کنم...» از حافظ است

2105 0 3.83

زندگي، اين فرصت کوتاه را هم دوست دارم / علیرضا قزوه


عاشق آن صخره هايم، ماه را هم دوست دارم
«کفش هايم کو؟» که من اين راه را هم دوست دارم

اشک با من مهربان است و تبسّم مهربان تر
شور و لبخند و دريغ و آه را هم دوست دارم

گرچه خارم، گاه گاهي راه دارم در گلستان
گرچه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم

عاشقم بر ذکر «يا رحمان» و «يا حنّان» و «يا هو»
ذکر «يا منّان» و «يا اللّه» را هم دوست دارم

عاشق شمسم ولي حلّاج را هم مي پسندم
سوز و حال خواجه عبداللّه را هم دوست دارم

يوسفي گم کرده ام چون روزهاي عمر و هر شب
سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم

با غريبان زمين هر لحظه در خود مي گدازم
راستش اين غربت جانکاه را هم دوست دارم

شنبه ها تا جمعه ها را داغدار انتظارم
حسرت آن جمعه ي ناگاه را هم دوست دارم

گرچه مرگ ـ اين خلوت ناياب ـ را هم مي ستايم
زندگي، اين فرصت کوتاه را هم دوست دارم

1725 0 3.86

عشق يعني واژه هاي رمز قرآن کريم / علیرضا قزوه


ما شهيدان جنون بوديم از عهد قديم
سنگ قبر ماست دريا، نقش قبر ما نسيم

شهر ما آن سوي آبي هاست، دور از دسترس
شهر ابراهيم ادهم، شهر لقمان حکيم

اندکي بالاتر از آبادي تسليم محض
صاف مي آيي سر کوي «صراط المستقيم»

خاک آن عرشي ست، گل هايش زيارت نامه خوان
سنگ فرش آسمانش، بال هاي ياکريم

شهر ما آبادي عشق است، امّا راز عشق
عشق يعني واژه هاي رمز قرآن کريم

عشق يعني قاف و لام«قل هو اللّه احد»
عشق يعني باي «بسم اللّه الرحمن الرحيم»

2025 0 4

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟ / علیرضا قزوه

از زمین تا آسمان آه است می دانی چرا؟

یک قیامت گریه در راه است می دانی چرا؟

 

بر سر هر نیزه خورشیدی ست یک ماه تمام

بر سر هر نیزه یک ماه است می دانی چرا؟

 

اشهد ان لا...شهادت اشهد ان لا ...شهید

محشر الله الله است می دانی چرا؟

 

یک بغل باران الله الصمد آورده ام

نوبهار قل هوالله است می دانی چرا؟

 

راه عقل از آن طرف راه جنون از این طرف

راه اگر راه است این راه است می دانی چرا؟

 

از رگ گردن بیا بگذر که او نزدیک توست

فرصت دیدار کوتاه است می دانی چرا؟

 

از کجا معلوم شاید ناگهانت برگزید

انتخاب عشق ناگاه است می دانی چرا؟

 

از محرم دم به دم هر چند ماتم می چکد

باز اما بهترین ماه است می دانی چرا

 

3178 2 4.36

فرات پيرهنش بود و آسمان کفنش / علیرضا قزوه


يکي ز خيل شهيدان گوشه ي چمنش
سلام ما برساند به صبح پيرهنش

کسي که بوي هو العشق مي دهد نفسش
کسي که عطر هواللّه مي دهد دهنش

کسي که بين من و عشق هيچ حايل نيست
کسي که نسبت خوني ست بين عشق و منش

به غير زخم کسي در رکاب او ندويد
و گريه هاي خدا مانده بود و عطر تنش

تمام دشت پر از زخم ها ي عطشان بود
فرات پيرهنش بود و آسمان کفنش

فرشته گفت ببينيد! اين چه آينه اي ست
چه قدر بوي هو النور مي دهد سخنش

فرشته گفت ببينيد! عرشيان ديدند
سري جدا شده لبخند مي زند بدنش

به زير تيغ ، تنش تکّه تکّه قرآن شد
مدينه مولد او بود و کربلا وطنش

يکي ز گوشه نشينان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پيرهنش

2314 1 4.25

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند / علیرضا قزوه

اوّل مهر رسید و من در همان " اوّل آ " بودم

مثل گنجشک دلم می زد، مثل گنجشک رها بودم

پای یک پنجره میزی بود، چه تقلّای عزیزی بود

پنجره راه گریزی بود، خیره در پنجره ها بودم

پشت هر پنجره دنیایی ست ، چشم وا کردم و بستم ، آه

من کجایم؟ تو کجا؟ با خویش در همین چون و چرا بودم

گفت : بابا دو هجا دارد... نام من چار هجایی بود

نان یکی... آب یکی ... باران... مثل باران دو هجا بودم

گفت: هر حرف صدا دارد... در سکون حرف زدم با خود

هم صدا بودم و هم ساکت ، نه سکوت و نه صدا بودم

گفت: دلتنگ که ای؟ خندید... گریه کردم که پدر... خم شد

آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم

جنگ شد، پنجره ها افتاد ، بچّه ها تشنه سفر کردند

هشت نهر آینه جاری شد، تشنه در کرببلا بودم

گفت: هی هی! تو کجایی؟ تو ... راست می گفت، کجایم من؟

تو نبودی... تو چهل سال است... من... اجازه؟... همه را بودم

تو چهل سال همه غایب... تو چهل سال همه در خویش...

من چهل سال، خدای من! من چهل سال کجا بودم؟

1313 0 3.33

دل نور محمّد، عطر صلوات است / علیرضا قزوه


دل شيخ نشابور، دل پير هرات است
دل نور محمّد، عطر صلوات است

دل گفتم و اين دل سجّاده ي مکّه ست
تسبيح مدينه ست، مُهر عتبات است

در بارش خنجر، دل تازه کن و روح
لب تشنه تر از دل، چشمان فرات است

هوهو زدن دل، عشق است و جنون است
حق حق زدن روح، صوم است و صلات است

شعر از سر من دست برداشته امّا
بالاي سرم باز ابر کلمات است

پايان من و دل، آغاز شگفتي ست
مي ميرم و مرگم در قيد حيات است

 

1390 0 3.75

منت خدای را که به ما صبر و درد داد / علیرضا قزوه

 

حسن تو لایزال و جمال تو لم یزل

چابک ترین غزالی و نازک ترین غزل

 
قسمت نمی شود که شهید غمت شویم

ما کشتگان خنجر احلی من العسل
 

صفینی آن که در صف مژگان دوست نیست    

با کشته جمال چه می گویی از جمل؟

 
چشم از جمال جلوه گری برنداشتند

کورند این جماعت آیینه در بغل

 
بگذار با غم تو بسوزیم روز و شب

بگذار با تب تو بمیریم لااقل

 
منت خدای را که به ما صبر و درد داد

منت خدای را که اعزّ است و هم اجلّ

 

2458 0 3.83

مجنون! مجنون! کجايي؟ ليلا! ليلا! به گوشم / علیرضا قزوه


امشب ليلاي من کو؟ امشب بي عقل و هوشم
ليلا! ليلا! کجايي؟ مجنون! مجنون! به گوشم!

ليلا يادت مي آيد يک شب پرسيدي از من
از درد، از زخم، از اشکم، گفتم نمي فروشم!

ليلا جسمم شکسته ست با خود امّا کشاندم
البرزي را به دستم، الوندي را به دوشم

ليلا! ليلا! کجايي؟ امشب در من چه غوغاست
طوفان طوفان هياهو، دريا دريا خروشم

ليلا! ليلا! کجايي؟ تا دستم را بگيري
چون کوهي آتش افشان، داغم امّا خموشم

ليلا! ليلا! کجايي؟ مجنون بر خاک افتاد
مجنون! مجنون! کجايي؟ ليلا! ليلا! به گوشم

2063 2 3.91

آه - آیینه در آیینه - عجب حسن ختامی! / علیرضا قزوه

به سلام رمضان بر شده‌ام باز به بامی
ماه نو! ماه نو! از مات درودی و سلامی
ماه نو! ماه نو! امسال به پیمانه چه داری
پیش از این از رمضانم نه می‌ای مانده نه جامی
ماه نو! در پی تفسیر نویی از رمضانم
روزه آن نیست که صبحی برسانیم به شامی
در سلام رمضان کاش یکی آینه باشیم
آه - آیینه در آیینه - عجب حسن ختامی!

1109 0

اين سحرها آسمان گم مي شود در بال ما / علیرضا قزوه


السلام اي ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو مي گرديم و تو دنبال ما

ماه پيدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رؤيت اين ماه يعني نامه ي اعمال ما

خاصه اين شب ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه اين شب ها که تعريفي ندارد حال ما

کاش در تقدير ما باشد همه شب هاي قدر
کاش «حوّل حالنا»يي تر شود احوال ما

اين سحرها در زلال ربّنا گم مي شويم
اين سحرها آسمان گم مي شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خويش تا بيرون زديم
ماه با پاي خودش آمد به استقبال ما

گوشه ي چشمي به ما بنماي اي ابرو هلال
تا همه خورشيد گردد روزي امسال ما

2123 1 5

به پاس رؤيت رويت رکوع کرده هلال / علیرضا قزوه


بهار سفره ي سبزي ست از سيادت تو
شب تولّد هستي ست يا ولادت تو؟

تو سرّ مخفي لولاکي و جهان گم بود
اگر نبود گل افشاني ولادت تو

شهود شمّه اي از ربّناي شعله ورت
حضور گوشه اي از خلوت عبادت تو

تو نور نور علي نوري، اي تمامت نور
کدام ذرّه ندارد سر ارادت تو

به پاس رؤيت رويت رکوع کرده هلال
و يا شکسته قدش در شب شهادت تو؟

پناه گريه ي تنهايي علي (ع) بودي
قسم به خطبه ي مولايي رشادت تو

پر از جمال و جلال جمادي و رجبيم
شب ولادت مولاست يا ولادت تو؟!

1349 0 5

زندگی، این فرصت کوتاه را هم دوست دارم / علیرضا قزوه

عاشق آن صخره هایم، ماه را هم دوست دارم
«کفش هایم کو؟» که من این راه را هم دوست دارم

اشک با من مهربان است و تبسّم مهربان تر
شور و لبخند و دریغ و آه را هم دوست دارم

گر چه خارم، گاه گاهی راه دارم در گلستان
گرچه خاکم، خاک آن درگاه را هم دوست دارم

عاشقم بر ذکر «یا رحمان» و «یا حنان» و «یاهو»
ذکر «یا منّان» و «یاالله» را هم دوست دارم

عاشق شمسم، ولی حلاّج را هم می پسندم
سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم

یوسفی گم کرده ام چون روزهای عمر و هر شب
سر فروبردن درون چاه را هم دوست دارم

با غریبان زمین هر لحظه در خود می گدازم
راستش این غربت جانکاه را هم دوست دارم

شنبه ها تا جمعه ها را داغدار انتظارم
حسرت آن جمعه ی ناگاه را هم دوست دارم

گرچه مرگ-این خلوت نایاب- را هم می ستایم
زندگی، این فرصت کوتاه را هم دوست دارم

2304 2 4.57

ناگهان رسيدم اينجا، صبحتان به‌خير مردم / علیرضا قزوه


با دل شكسته رفتم رو به مشرق تبسم

ناگهان رسيدم اينجا، صبحتان به‌خير مردم

ديشب از شما چه پنهان،‌ سر زدم به كوي مستان

گفتم السلام يا مي! گفتم السلام يا خُم!

ساقي قدح به دستان،‌ خنده زد به روي مستان

يعني اجر مي‌پرستان پيش ما نمي‌شود گم

عاشق و درازدستي، ‌مستي و سياه‌مستي

آدم و دوباره عصيان، آدم و دوباره گندم؟

عقل هيزم است هيزم،‌ عشق آتش است آتش

آتش آوريد آتش، هيزم آوريد هيزم!
2501 1 3.44

شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی / علیرضا قزوه

بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی

روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی

رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا
با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی

مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من
گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی

تازه همسایه ی باران و خیابان شده بودیم
کاشی چاردهم، رو به روی کوی نسیمی

عشق را تجربه می کردم در ساعت انشاء
شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی

نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل
ساعت جبر شد و غُرغُر استاد عظیمی

اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون
رقص موسای عرب، خنده ی مسعود کریمی

این یکی هست ولی از همه ی شهر بریده
آن یکی را سرطان کشت، سلامی...نه، سلیمی

این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه
آن یکی قصّه نویسی شد در حدّ حکیمی

آن یکی پنجره ای واکرد از غربت فکّه
این یکی ماند، گرفتندش در خانه ی تیمی

این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران
این یکی باز منم در چمدان های قدیمی
 

4980 5 3.84

کو عشق که ما را برساند به رسیدن / علیرضا قزوه

بختت نه سپید است و نصيبت نه سیاهی

محکوم به مرگي چه بخواهی چه نخواهی

کو عشق که ما را برساند به رسیدن

کو تیغ که ما را برهاند ز تباهی

آبی به شهیدان عطشناک نداديم

مردند لب شط فرات آن همه ماهی

ای کشته ترحّم کن و ای تشنه تبسّم

ای ناله شهادت شو و ای گریه گواهی

سنگم بزن ای دوست، دلم میکده اوست

ما را بشکن آینه ي ماست الهی

آن سوتر از این غمکده دریای وصالی ست

عاشق شو و فارغ شو و سالک شو و راهی

درویشی ما سلطنت ماست، اگرچه!

دنیاست گدایی که رسیده ست به شاهی
1868 0 4.14

ما را ببر به رؤیت لبخند عید فطر / علیرضا قزوه

ایمان ما دو نیمه شد و نان ما دو نیم
دست من و نگاه تو یا سیّدالکریم
 
روحم تمام زخمی و جانم تمام درد
یک امشبم ببخش به آرامش نسیم
 
از شعله‌های روز قیامت رها شدیم
افتاده‌ایم باز در این ورطه جحیم
 
چیزی بگو شبیه سخن گفتن شبان
حکمی بده به سادگی حکمت حکیم
 
ما راهیان کوی چپ و راست نیستیم
ما راست آمدیم سر راه مستقیم
 
ما عاشقان شهید تو هستیم تا ابد
ما سالکان مرید تو بودیم از قدیم
 
برقی بگو وزان شود از سمت یا لطیف
اشکی بگو فرو چکد از ابر یا کریم
 
ما را ببر به رؤیت لبخند عید فطر
ما را بخوان به خلوت یا رب و یا عظیم
1523 0 5

رمضانیه... / علیرضا قزوه

بی تو ای جان جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان می گذرد، ماندن جان را چه کنم؟

ماه شعبان و رجب، نم نم اشکی شد و رفت
خانه ابری ست خدایا! رمضان را چه کنم؟

شانه بر زلف دعا می زنم و می گریم
موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟

صاحب "حیّ علی ... "!  لقمه ی نوری برسان
سحر از راه رسیده ست، اذان را چه کنم؟

کاتبان تو مــــرا خطّ امانـــــی دادند ...
کشته ی خال توام، خط امان را چه کنم؟

کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان
پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

 کاش می شد که سبک تر شوم از سایه ی خویش
آفتابا تو بگو! خواب گران را چه کنم؟

 زخم شمشیر اگر قوت سحرگاه من است
وقت افطار ولی زخم زبان را چه کنم؟

رنجه از طعنه ی پیران پریشان نشدم
با چهل چله جنون پند جوان را چه کنم؟

غرقه ی موج رجز، گم شده ی بحر رمل
سینه خالی ز معانی ست، بیان را چه کنم؟

 

1301 0 3.5

قصه ی گیسو ... / علیرضا قزوه

ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ تر، یا سازی از تو سازتر

قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِ قمر
هم بلند آوازه تر شد، هم بلند آوازتر

گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و، دیدم نبود -
جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر

آن که چشمان مرا تَر کرد، اندوه ِ تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر

 

3412 0 4.8

شور بپا می کند، خون تو در هر مقام / علیرضا قزوه


عشق به پایان رسید
خون تو پایان نداشت...
2275 0

ابتدای کربلا مدینه نیست ... / علیرضا قزوه

 

ابتدای کربلا غدیر بود ...

 

2170 0 4

ابتدای کربلا مدینه نیست، ابتدای کربلا غدیر بود / علیرضا قزوه

ابتدای کربلا مدینه نیست، ابتدای کربلا غدیر بود
ابرهای خونْ فشان نینوا، اشک های حضرت امیر بود

بعد از آن فتوت همیشه سبز، برکت از حجاز و از عراق رفت
هر چه دانه داشتند سنگ شد، پشت هر بهار، صد کویر بود

بعد مکه و مدینه، دام شد، کوفه صرف عیش و نوش شام شد
آفتابِ سربلندِ سایه سوز، در حصارِ نیزه ها اسیر بود

الامان ز شام، الامان ز شام، الامان ز درد و غربت امام
شام بی مروّت غریب کش، کاش کوفه ی بهانه گیر بود

هان! هبا شدید، هان! هدر شدید، مردم مدینه! بی پدر شدید
این صدای غربت مدینه بود، این صدای زخمی بشیر بود

کربلا به اصل خود رسیدن است، هر چه می روم به خود نمی رسم!
چشم تا به هم زدم چه دور شد، تا به خویش آمدم چه دیر بود!
9747 2 4.22

به قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست / علیرضا قزوه

«رفیق جان منا»* دوره ی رفاقت نیست
سر گلایه ندارم که جای صحبت نیست

یکی به مفتی شهر از زبان ما گوید
اطاعتی که تو را می کنند طاعت نیست

چگونه نقشه ی آسایش جهان بکشیم
به خانه ای که در آن جای استراحت نیست

همه به سایه ی هم تیر می زنند اینجا
میان سایه و دیوار هیچ الفت نیست

چقدر بی تو در این شام ها دلم خون شد
چقدر بی تو در این روزها صداقت نیست

مجو عدالت از این تاجران بازاری
که در ترازویشان نیم جو مروّت نیست

حرامیان همه دولت شدند و دولتمند
گناه دولتیان و گناه دولت نیست

دل شهید به ابریشم هوس دادید
به چشم مخمل تان هیچ خواب راحت نیست

به دام زلزله افتاده اید در شب مرگ
نماز خواندن تان جز نماز وحشت نیست

میان این همه شب تاب و این همه بی تاب
یکی ز جمع کریمان با کرامت نیست

به جز سکوت و تبسّم چه می توانم گفت
به واعظی که گمان می کند قیامت نیست

هوای کعبه به سر دارد و دلش گرم است
که در طریق هوی سختی و جراحت نیست

«کجا روم؟ چه کنم؟ چاره از کجا یابم؟»**
هزار سینه سخن مانده است و رخصت نیست

طریقت تو همین شاعری است، شعر بگو
که شرح بی غزل و شعر بی شریعت نیست

به قدر خنده و اشکی غزل بخوان با من
به قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست



*«بهار جان منا» از ابوعبدالله محمدبن عبدالله جنیدی شاعر قرن چهارم
**حافظ

2743 0 4.83

عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد ما را ببخش / علیرضا قزوه

بعد تو چندین قیامت دیر شد ما را ببخش
مِهر مُرد و ماه در زنجیر شد ما را ببخش

راوی این قصه از یعقوب یادی هم نکرد
یوسف این قصه دیگر پیر شد ما را ببخش

نازنینا عدل ما را کشت، تو دیگر مکش
مهربانا ظلم عالم گیر شد ما را ببخش

از حدیث قدسی چشمت کسی شرحی نخواند
مصحف زلف تو بد تفسیر شد ما را ببخش

ما ندانستیم راز عقل و سرّ عشق چیست
عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد ما را ببخش

تیرمان بر سنگ خورد و خون مان بر خاک ریخت
سهم مان دنیای پر نخجیر شد ما را ببخش

مدتی گر عاشقی از یاد رفت از ما مرنج
اندکی گر مثنوی تأخیر شد ما را ببخش

3734 0 4.75

کاش «حوّل حالنا»یی تر شود احوال ما / علیرضا قزوه

السلام ای ماه پنهان پشت استهلال ما
ما به دنبال تو می گردیم و تو دنبال ما

ماه پیدا، ماه پنهان، ماه روشن، ماه گم
رویت این ماه یعنی نامه ی اعمال ما

خاصه این شب ها که ابر و باد و باران با من است
خاصه این شب ها که تعریفی ندارد حال ما

کاش در تقدیر ما باشد همه شب های قدر
کاش «حوّل حالنا»یی تر شود احوال ما

این سحرها در زلال ربّنا گم می شویم
این سحرها آسمان گم می شود در بال ما

ما به استقبال ماه از خویش تا بیرون زدیم
ماه با پای خودش آمد به استقبال ما

گوشه ی چشمی به ما بنمای ای ابروهلال
تا همه خورشید گردد روزی امسال ما

4362 0 4.2

فردا... / علیرضا قزوه

بهارهای شگفتی
در راه اند
فردا، گلی می شکفد
که بادها را
پرپر می کند!
1921 0 1.5

در نمازهای من،یکی کم است / علیرضا قزوه

دوباره شک
میان رکعت نخست و
رکعت ششم
دوباره سجده های سهو
از اینکه بگذریم
باز در نمازهای من
یکی کم است
1844 0

تمام مشترکان خاموش اند / علیرضا قزوه

به هر کجا که زنگ می زنی
کسی جواب نمی گوید
تمام مشترکان خاموش اند
تمام آتش ها
خاکستر
تنها سنگ ها
در دسترس اند!

2116 0 3

خون تو هیچ گاه زنگ نخواهد زد / علیرضا قزوه

در درخت، پنهان می شوی
و مرگ را
چون برگ
بر سرِ دشمن می ریزی
گنجشکی بر شانه ی تو می نشیند
و کلاغی منفجر می شود
در باد پنهان می شوی
و از پوسترها بیرون می آیی
در اعلامیه ها سنگر می گیری
و صدای شلیکت از ابرها شنیده می شود!
موبایل ها زنگ می زنند
اما خون تو هیچ گاه زنگ نخواهد زد
1697 0

صاف می آیی سر کوی «صراط المستقیم» / علیرضا قزوه

ما شهیدان جنون بودیم از عهد قدیم
سنگِ قبر ماست دریا، نقش قبر ما نسیم

شهر ما آنسوی آبی هاست، دور از دسترس
شهرِ ابراهیمِ ادهم، شهر لقمان حکیم

اندکی بالاتر از آبادی تسلیم محض
صاف می آیی سر کوی «صراط المستقیم»

خاک آن عرشی است، گل هایش زیارت نامه خوان
سنگفرش آسمانش، بال های یا کریم

شهر ما آبادی عشق است، اما رازِ عشق
عشق یعنی واژه های رمز قرآن کریم

عشق یعنی قاف و لام« قل هو الله احد»
عشق یعنی بای «بسم الله الرحمن الرحیم»
2056 0 5

در تمامِ شهرِ تن دیگر نمی پیچد اذانم / علیرضا قزوه

با وجود آنکه از غم کوره ی آتشفشانم
راستش این روزها راحت نمی چرخد زبانم

پلک دل، تا صبح، این شب ها به روی هم می افتد
در تمامِ شهرِ تن دیگر نمی پیچد اذانم

با خودم می گویم ای ابر سخاوتمند، امشب
دوست داری یک غزل در گوشه ی باران بخوانم؟

بعد می بینم نه! فرصت نیست، باید زود برخاست
بعد می گویم نه! فرصت هست، فردا می توانم

خوابِ گرگ و چاه می دیدم، دگر خوابم نیامد
خواستم با سوره ی «یوسف» شبی را بگذرانم
1793 0 4

من مانده ام این دین که شما راست چه دینی است؟ / علیرضا قزوه

هر چند که در شکّ شما نیز یقینی است
من مانده ام این دین که شما راست چه دینی است؟

باید بگریزم ز زمین های زمینی
آنسوی تر از عرش خدا نیز زمینی است

ای مردم بی پیر، خرابات شما کو؟
ماهِ شبِ ما سید خورشید جبینی است

هم چلّه نشینی کن و هم باده پرستی
مولای همه باده کشان چله نشینی است

شک، شبنم صبح است به روی گل ایمان
شک نیست که در شکّ شما نیز یقینی است
1818 0 5

بالای سرم باز، ابر کلمات است / علیرضا قزوه

دل، شیخِ نشابور، دل، پیر هرات است
دل، نور محمد، عطر صلوات است

دل گفتم و این دل، سجاده ی مکه است
تسبیح مدینه است، مُهر عتبات است

در بارشِ خنجر، دل تازه کن و روح
لب تشنه تر از دل چشمانِ فرات است

هوهو زدن دل، عشق است و جنون است
حق حق زدن روح، صوم است و صلات است

شعر از سرِ من دست برداشته امّا
بالای سرم باز، ابر کلمات است

پایان من و دل، آغاز شگفتی است
می میرم و مرگم در قید حیات است
1710 0

غوغاست در قیامتِ عشّاق، لال باش! / علیرضا قزوه

یک دم رها ز همهمه ی قیل و قال باش
غوغاست در قیامتِ عشّاق، لال باش!

چشمی ببار و چشمه ی آب حیات شو
دل را بشوی و آینه ی ذوالجلال باش

فردا که کوه ها همه سیمرغ می شوند
پَر می کشد زمین خدا، فکر بال باش

حسرت نصیب ماضی و مستقبل چرا؟
جز در خدا مقام مکن، اهل حال باش

سی روز تو به جرعه ی آبی حرام شد
یک روز فکرِ روزه ی نانِ حلال باش
1745 0 5

راستی! ذرّه کجا؟ حضرت خورشید کجا؟ / علیرضا قزوه

تَرَکی خورده دلم باز به قدر مویی
در خودم ریخته ام مثل گل شب بویی

آتش افشانم و خورشید، نه این ها هوسی است
شعله ی شعرم و در شام شما سوسویی

راستی! ذرّه کجا؟ حضرت خورشید کجا؟
ظلمت همچو من و شعشعه ی چون اویی

کشته ی عشقم و سی ساله شهید غزلم
خلعتِ آخرتی بافتم از گیسویی

گرهی باز نکرد از دل نیشابورم
نه سمرقند نگاهی، نه خجند ابرویی

بعد از این هق هقِ من غیر هوالحق حق نیست
های هایی است اگر می شنوی هوهویی
1836 0 2.75

دلم قربانی آن سر که با خنجر کند بازی / علیرضا قزوه

دلم قربانی آن سر که با خنجر کند بازی
به روی نیزه دست افشان، رود تا سر کند بازی

مرا روز خورِ خوان خسان کردند و می ترسم
در این بازار، زر با حرمت بوذر کند بازی

چو واعظ پایبندِ صحبت خود نیست، جا دارد
که حرمت بشکند، محراب با منبر کند، بازی

خدا فرمود: جبرائیل! دنیا جای بازی نیست
که با انگشتری، یک لحظه پیغمبر کند بازی

مرا در دل به گاه مرگ این یک آرزو باقی است
که ابراهیمِ دل با آتشِ محشر کند بازی
3065 0 4

سبحانک یا نورتر از نورتر از نور / علیرضا قزوه

برگشته ام امشب به خود از راه نشابور
شیرین دلکم! یک دو دهن شور بخوان، شور

ای سوره ی اعراف من! ای قبله ی هشتم
در ظلمت من پنجره ای باز کن از نور

ای طوس تو میقات همه چله نشینان
آبی تر از نور، درخشان تری از طور

از شهرِ سناباد، برایم کفن آرید
امید که با نامِ تو سر برکنم از گور

در حادثه، موسای به هوش آمده ماییم
سبحانک یا نورتر از نورتر از نور
2974 0 4.8

برای این دلِ تنهاترم دستی ببر بالا / علیرضا قزوه

غزل تر از غزل، گُل تر ز گل، زیباتر از زیبا
تو از« الله اکبر» آمدی از« اشهد ان لا...»

شهادت می دهم معراج یعنی چشم های تو
شهادت می دهم چشمِ تو یعنی سوره ی «اسرا»

غریبه نیستی، این روزها بسیار دلتنگم
برای این دلِ تنهاترم دستی ببر بالا

دلم زرد است ، شب هایم همه سرد است، یا خورشید
بقیعستانِ اشکم بسته شد یا «قُبّة الخضرا»

تو می گویی، زمانِ دیدن هم، باز هم فردا!
و من می گویم امشب، زودتر، حالا، همین حالا!
2300 0

یتیم می شود خاک، اگر که برنگردی / علیرضا قزوه

تو صد مدینهْ داغی، تو صد بقیعْ دردی
یتیم می شود خاک، اگر که برنگردی

تمامِ شب نیفتاد، صدایِ گریه ی باد
چه بادهای زردی! چه کوچه های سردی!

دو قریه آن طرف تر، بپیچ سمتِ لبخند
شکوفه می فروشد، بهارِ دوره گردی

کسی می آید از راه، چه ناگهان! چه ناگاه!
خدایِ من، چه روزی! خدایِ من، چه مردی!

از آسمان چارُم، مسیح بازگشته است
زمین ولی چه تنهاست! مگر تو بازگردی...
3325 1 3.13

با روزه ی سکوتت، آتش مزن به جانم / علیرضا قزوه

پیدا تری ز خورشید، ای ماه بی نشانم
تا از تو می سرایم، گُل می شود دهانم

معنای آدمیت، فهم شکفتن توست
اردیبهشت محزون! حوّای مهربانم!

فوّاره ی خروشی، ای آه سرمه ای رنگ!
با روزه ی سکوتت، آتش مزن به جانم

با ابرها بگویید، دستِ مرا بگیرند
از دودمانِ آهم، ماندن نمی توانم

بیرون شو ای همایون، از پشت پرده ی غیب
تا در سه گاهِ مستی، شوریده تر بخوانم
3272 0 3.89

به چاه ریخت صدای تو، ناله پیدا شد / علیرضا قزوه

دوید خون تو در خاک، لاله پیدا شد
به چاه ریخت صدای تو، ناله پیدا شد

گل همیشه بهارِ محمدی چو شکفت
ز شرم، لاله عرق کرد، ژاله پیدا شد

شراب و ساقی و میخانه بود و ظرف نبود
همین که دور تو آمد، پیاله پیدا شد

شرابِ خانگیِ سال های سال سکوت
خروش کرد، میِ پنج ساله پیدا شد

ز شرمِ سوختنِ آن سلاله ی خورشید
به گردِ آینه ی ماه، هاله پیدا شد

دلا، به دامنِ این اتصال سبزآویز
که هر چه آینه از این سلاله پیدا شد
2295 0 5

در غربتی به نامِ زمین بودم / علیرضا قزوه

من
راستش
چیز زیادی به خاطرم نمی رسد
جز اینکه من
در غربتی به نامِ زمین بودم
و کسی به نامِ خورشید بود
در جایی
شاید زمین
شاید آسمان!
1553 0

به دست زمان، ساعت می بندیم! / علیرضا قزوه

چه اشتباه بزرگی
برای ابر، کفن می دوزیم
برای زمین، قبر می کَنیم
به دست زمان، ساعت می بندیم!
2336 0 3

سلمان به آه گفت ابوذر! تمام شد / علیرضا قزوه

شوق عراق و شور حجاز است در دلم
جامه دران و سوز و گداز است در دلم

پل می زنم به خویش، مگو از کدام راه
راهی که رو به آینه باز است در دلم

قد قامت الصلاة من از جای دیگر است
قد قامت کدام نماز است در دلم؟

شب را چراغ گم شدن روز کرده ام
ذکرت چراغ راز و نیاز است در دلم

تشبیه نارساست، حقیقت کلام توست
ایهام و استعاره، مجاز است در دلم

مجموعه ی نیاز تویی، ای نماز ناب
دیگر چه حاجتی به نیاز است در دلم


یاس کبود پیش تو خار است، فاطمه(س)!
نامت گل همیشه بهار است، فاطمه(س)!


شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعله ی آه تو آفرید

شمسی تر از نگاه تو منظومه ای نبود
صد کهکشان ز ابر نگاه تو آفرید

آه ای شهیده ای که شهادت سپاه توست
جان را خدا شهید سپاه تو آفرید

هر جا که نور بود به گرد تو چرخ زد
ما را چو گَرد بر سر راه تو آفرید

ای پشتوانه ی دو جهان، عشق را خدا
با جلوه و جلالت و جاه تو آفرید


تقوای محض!عصمت خالص! گل خدا!
آخر چگونه شعر کنم قصه ی تو را؟


تو آمدی و زن به جمال خدا رسید
انسان دردمند، به درک دعا رسید

توآمدی و مهر و وفا آفریده شد
تو آمدی و نوبت عشق و حیا رسید

هاجر هر آن چه هروله کرد از پی تو کرد
آخر به حاجت تو به سعی صفا رسید

احمد(ص) اگر به عرش فرا رفت با تو رفت
مولا اگر رسید به حق، با شما رسید

داغ پدر، سکوت علی(ع)، غربت حسین(ع)
شعری شد و به حنجره ی کربلا رسید

در تلّ زینبیه غروبت طلوع کرد
با داغ تو قیامت زینب(س)فرا رسید

با محتشم به ساحل عمّان رسید اشک
داغ تو بود بار امانت به ما رسید


تسبیح توست رشته ی تعقیب واجبات
قد قامت الصّلاتی و حیّ علی الصّلات


بی فاطمه(س)قیامت انسان نبود نیز
عهد الست و معنی پیمان نبود نیز

چونان تو زن ندید جهان تا که بود و هست
چونان تو مرد در همه دوران نبود نیز

مولا اگر نبود جهان جلوه ای نداشت
«راز رشید» سوره ی قرآن نبود نیز

گر زنده بود بعد تو پیغمبر خدا
قبر تو مثل مهر تو پنهان نبود نیز

زهرا(س)اگر نبود، زمین بی بهار بود
در آسمان شکوفه ی باران نبود نیز

ای برق ذوالفقار علی(ع)- هیچ خطبه ای
مانند خطبه های تو بُرّان نبود نیز

حیدر اگر نبود و محمد(ص)اگر نبود
وجد و وجود و جوشش وجدان نبود نیز


ایمان نبود و عشق نبود و شرف نبود
خورشید سر بریده ی صحرای طف نبود


نام تو با علی(ع)و محمد(ص)قرینه است
هر جا که عطر نام تو باشد مدینه است

دستاسِ کیست چرخ جهان؟ این غریب کیست
این دست های کیست که لبریز پینه است؟

آیینه ای که عطر بهشت مدینه بود
نامش هنوز شعله ی سینای سینه است

ای وسعت بهشت، جهان بی تو دوزخ است
دنیا چقدر مزرعه ی کفر و کینه است

این گونه گنج در صدف هر خزانه نیست
گنجی است در خزانه اگر این خزینه است

دریا علی(ع)است، گوهر یکدانه اش تویی
در موج حادثات، حسین ات سفینه است


با هر حماسه داغ پدر را سرشته ای
هجده کتاب، درد علی(ع)را نوشته ای


زیبایی مدینه به غیر از بتول نیست
بی مهر او نماز دو عالم، قبول نیست

می پرسم از شما که رسولان غیرت اید
زهرا(س)مگر خلاصه ی جان رسول نیست؟

گیرم ولایت علی(ع)از یاد برده اید
آیا غدیر و دست محمد(ص) قبول نیست؟

آخر اصول عشق مگر چیست جز ولا؟
آیا مگر حدیث ولا از اصول نیست؟

مهر علی(ع)است روزی هر روز مهر و ماه
وقتی چراغ، فاطمه(س)باشد، افول نیست

جبریل را به مرقد مولای عاشقان
بی رخصتش هر آینه، اذن دخول نیست


الله اکبر از تو که الله اکبری
ای مادر پدر که پدر را تو مادری


زهراترین شکوفه ی گلخانه ی رسول!
با نام تو مدینه مدینه است، یا بتول

ای مردمی که زایر راز مدینه اید
آه ای مجاوران حرم، حج تان قبول!

این جا کنار حجره ی پیغمبر خدا
آیینه خانه ای است پر از تابش اصول

آیینه ای که ماه در آن می کشد نفس
آیینه ای که مهر در آن می کند حلول

در بین ماه های خدا چون تو ماه نیست
ای بین فصل های خدا بهترین فصول

این جا نمازخانه ی مولا و فاطمه(س)است
این جاست خانه ی علی(ع)و خانه ی رسول


زهرا شدی که نام علی(ع)را عَلم کنی
پنهان شدی که هر دو جهان را حرم کنی


یک عمر بود با غم و غربت قرین، علی(ع)
آن قصه ی حسین(ع)و حسن(ع)بود و این علی

وقتی ابوتراب شدی، خاک، پاک شد
تا زد به خاک بندگی او جبین علی

در خانقاه نوری و در کعبه چلچراغ
بر خاتم رسول رسولان نگین، علی

آیینه ای برابر انسان و کائنات
آیین عشق و آینه ی راستین، علی

شمشیر حق که چرخ زنان است و خطبه خوان
دست خداست بر شده از آستین، علی

زهرا(س) نداشت بعد پدر جز علی کسی
احمد(ص)نداشت جز تو کسی همنشین، علی!

اندوه بی شمار مرا دیده ای، بیا
انسان روزگار مرا هم ببین، علی!


دنیا چقدر تشنه ی نام زلال توست
هر ماه، ماه آینه، هر سال، سال توست


شب گریه های غربت مادر تمام شد
زینب(س)به گریه گفت که دیگر تمام شد

امشب اذان گریه بگوید بگو، بلال
سلمان به آه گفت ابوذر! تمام شد

طفلان تشنه هروله در اشک می کنند
ایام تشنه کامی مادر تمام شد

آن شب حسن(ع) شکست که آرام تر! حسین(ع)
چشم حسین(ع) گفت: برادر! تمام شد

تا صبح با تو اُستن حنانه ضجه زد
محراب خون گریست که منبر تمام شد

زاینده است چشمه ی زهرایی رسول
باور مکن که سوره ی کوثر تمام شد

باور مکن که فاطمه(س) از دست رفته است
باور مکن حماسه ی حیدر تمام شد


زهرا(س)اگر نبود حدیث کسا نبود
زینب(س)نبود و واقعه ی کربلا نبود


شب آمده است گریه کنان بر مزار تو
دریا شکست موج زنان در کنار تو

بعد از تو چله چله علی(ع)خطبه خواند و سوخت
چرخید ذوالفقار علی(ع)در مدار تو

زینب(س)کجاست؟ همسفر خطبه های خون
دنیا چه کرد بعد تو با یادگار تو؟

باران نیزه، نعش غریبانه ی حسن(ع)
آن روزگار زینب(س)و این روزگار تو

گل داد روی نیزه، سر تشنه ی حسین(ع)
تا شام و کوفه رفت دل داغدار تو

تو سوگوار زینب(س) و زینب(س)غریب شام
تو سوگوار زینب(س) و او سوگوار تو


بعد از تو سهم آینه درد و دریغ شد
دست نوازشی که کشیدند تیغ شد


ای ناخدای کشتی درد- ای خدای درد
تنها تویی که آمده ای پا به پای درد

زین پیش درد و داغی اگر بود با تو بود
دردآشنای داغی و داغ آشنای درد

زان شب که غرق خطبه ی چشم تو شد علی(ع)
مانند رعد می شکند با صدای درد

شعر تو را چگونه بخوانم که نشکنم؟
آخر بگو که قصه کنم از کجای درد؟

ای قطعه ی بهشت، غزلگریه ی زمین
با چشم خود سرود تو را های های درد

مگذار مردگان شب عافیت شویم
ما را ببر به آینه ی کربلای درد

تو آبروی داغی و تو آبروی اشک
تو ابتدای دردی و تو انتهای درد


یوسف اگر برای پدر درد آفرید
زهرا(س)شکست و درد پدر را به جان خرید


ای سرپناه عارف و عامی نگاه تو
آتش گرفت خیمه ی گردون ز آه تو

آیا چه بود قسمت تو غیر درد و درد؟
آیا چه بود غیر محبت گناه تو؟

ساقی علی(ع)است، کوثر جوشان حق تویی
ما تشنه ایم تشنه ی لطف نگاه تو

در چشم من تمام زمین، سنگ قبر توست
گردون کجا و مرقد بی بارگاه تو

در کربلای چند، شهید غمت شدیم
سربندهای فاطمه(س)بود و سپاه تو

از خانه ی تو می گذرد راه مستقیم
راهی نمانده است به حق- غیر راه تو


دنیا اگر غدیر تو را خم نکرده است
روح مدینه ردّ تو را گم نکرده است
3703 1 4.57

چقدر زندگی ات اِشغال بود! / علیرضا قزوه

الو، شما!
فرشته ی مرگم، آقا!
سی سال بود داشتم آن جا را می گرفتم
چقدر زندگی ات اِشغال بود!
1401 0

امید نانی نیست... / علیرضا قزوه

امید نانی نیست
آسیاب قلبم می چرخد!
تنها برای آن که موی سرم
سفید شود!
2195 0

دنیا چشم گرفته است و قیامت قایم شده است! / علیرضا قزوه

چیزی عوض نشده است
کوچک که بودیم
تو چشم می گرفتی
من قایم می شدم
حالا باد چشم می گیرد
درخت پنهان می شود
ماه و زمین جایشان را عوض می کنند
دریا می سوزد
موج ها جِر می زنند
طوفان لی لی می کند
چیزی عوض نشده است
دنیا چشم گرفته است و
قیامت قایم شده است!
1594 0

نه تو از راهی که رفته ای برمی گردی نه من! / علیرضا قزوه

نه تو از راهی که رفته ای بر می گردی
نه من پشیمان می شوم
از دوباره خوانی این اشک ها
گیرم گلوله از شقیقه ی تو
شلیک شد به تپانچه
گیرم تقویم از 2001برگشت
به 1980
نه تو از راهی که رفته ای بر می گردی
نه من شک می کنم در سرایش نامت
اصلاً بنا نبود چنین باشد
که شد
گیرم که جنگ را مومیایی کردند
گلوله ها و خاطره ها
حتی سنگ قبرِ تو
حتی در قابِ عکسِ تو چشمانت...
اما
نه تو از راهی که رفته ای برمی گردی
نه من!
1879 0 5

در فرهنگ ما همیشه دین بعد از دنیا می آید / علیرضا قزوه

حالا گذشته ها گذشته
و رفته ها رفته اند
و نام جمهوری کافی است
و گرنه من می دانستم
در فرهنگ ما
همیشه دین بعد از دنیا می آید
گناه هیچ کسی نیست
نه من، نه آن سیاست باز
گناه از کسی است
که آمد و گفت: اقرأ...
گناه از حسین(ع) بود در میانِ آن همه کوفه
گناه از نهج البلاغه ی علی(ع) است
وگرنه من می دانستم
که یاوران علی(ع)
همین دین داران اند
که نام دختران شان دنیاست
وگرنه من می دانستم
اسلام فقط به دردِ کسانی خواهد خورد
که اسباب بازی شان را می خواهند
حالا گذشته ها گذشته
و رفته ها رفته اند
و پیرمرد –چشم و چراغ ما-
حالا فقط به دسته گل مقامات خارجی
نگاه می کند با درد
گناه از بچه های تُخس نبود
که از ریشِ پدران شان بالا رفتند
گناه از معاویه ها نبود
و از طلحه ها و زبیرها
گناه از ابوذر بود
و از کسی که در کتاب جغرافیا
به اشتباه نوشت: رَبذه!
حالا گذشته ها گذشته...
1688 0

سازمان ملل سوخته است مثل یک باتری قلمی! / علیرضا قزوه

نه دیگر ساعت دیپلماسی کار نمی کند
و سازمان ملل سوخته است
مثل یک باتری قلمی!
حتی من فکر می کنم
که از اهالی کوفه است
این کوفی عنان
و فکر می کنم که یزید
کسی بوده شبیه پادشاه فلان...
بولتون یک ناقص الخلقه است
در آزمایشگاه سیاست
و رایس
شعبده بازی است
دیروز برج های دوقلو زایید
بروج مشیّده
بروج شیّادی!
دنیا میدان شعبده نیست
که این چنین بساط تان را پهن کرده اید
در ساحل مدیترانه
بازیگران سیرک سیاست!
آقای ساس و خانم رایس!
دو جنسی جنون گاوی و بوش!
بساط تان را جمع کنید از بیروت و صور و قانا
دروازه ی سیرک را باز کردند
تمساح و گاو و گاوچران
سوار وزغ شدند و
به صحنه آمدند
زمین اگر بر شاخ گاو نگردد هم
این سازمان ملل حتماً
بر شاخ گاو بنا شده است!
نگاه کن!
در عروسک بچه ها
جاسوس پنهان شده است
در توپ های بازی بچه ها جاسوس
و در درختی
که بچه ها تاب بسته اند در قانا
جاسوس
تمام شان دنبال کودکی نصرالله اند
تمام نیل،
تمام مدیترانه
پر از صندوق های حادثه است
و چشم مردم دنیا
به موج های مدیترانه است
میدان شعبده بازی گسترده اند
نگاه کن!
از عقال حاکمان عرب
جاسوس و عروسکی زشت بیرون آمد
عروسک زشت
شلیک می کند به بچه های قانا
دو حاکم عرب در نفسش می دمند و
صحنه پر از جاسوس می شود
دو حاکم که از پا نفس می کشند و
با عقال شان فکر می کنند
تمام شعبده بازان در صحنه اند
شورای امنیت
بادمجان می کارد در قانا
هلو می چیند از چوب خشک هلوکاست
عروسک زشت
دو حاکم را
بدل به دو بوزینه کرده است
عروسک زشت
در زهدانش بمب اتم پنهان است
و موشک لیزری
هواپیماهای جنگنده را شیر می دهد
نگاه کن!
عدالت تعطیل است، تا اطلاع ثانوی!
عقرب شده است سازمان ملل
و بچه های قانا را عقرب زده است
افتاده اند در صحنه و تکان نمی خورند
حالا عروسک زشت
عقال حاکمان عرب را
بر سر گذاشته است و می خندد
عقرب های سازمان ملل
و نعش بچه های قانا را
می زنند به گوساله های مرده
و عنقریب خواهد مرد
گوساله ی بزرگ تل آویو!
قانا یا هولوکاست؟
فرشته یا غول؟
سواران ذوالجناح
یا دزدان دریای کارائیب؟!
بازی تمام خواهد شد
در طوفان «اذا وقعت الواقعه...»
موسی
میدان شعبده بازان را جارو خواهد کرد
و« قدس
پایتخت آسمان و زمین خواهد شد»*



*این سخن شاعرانه از سید حسن نصرالله است.

2478 0

شرم الشیخ کوفه است و جنوب، نینوا! / علیرضا قزوه

شرم الشیخ کوفه است و
جنوب، نینوا!
دارد جنوب شبیه کربلا می شود
مدیترانه، فرات است
فرات، عبای توست!
برای این همه زخمی
برای این همه بی کفن
تنها عبای مهربان تو مانده است!
و گرنه این سران
دشداشه هاشان را
پرچم صلح کردند و فروختند
شاید اگر نبود نفت می جنگیدند
دیروز، ذوالفقار را
با قطعنامه ها
تاخت زدند
امروز منتظرند
که از قطعنامه ها
زمین و نان
فرشته و غلمان ببارد!
بارید!
و قطعنامه همین بمبی است
که دارد می بارد!
جنوب غرق خون است و
 غزه آهوی زخمی
تو تنها مانده ای نصرالله!
در خیبری به نام جنوب
و هواپیماها دارند خندق می کنند و
کودکان زخمی تشنه اند
تو رفته ای از شریعه آب بیاوری
در برابر چشم این همه ماهواره ی جاسوسی
اوضاع روزگار بد نیست
از سران عرب
یکی با شمشیری از طلا بر کمر
دارد ریشش را خضاب می کند و
یکی همیشه در مواقع حساس
به سجده می رود
شیخ فلان
تا دشداشه را عوض کند
شیخ الرّشید تا سان ببیند از برابر عکسش
شاه کوچک تا برگردد از تعطیلات امریکایی
دیر خواهد شد
نماد ارتش عربی
پلیس مصر است
که همچنان حمله می کند به الازهر!
جان بولتون دارد پارس می کند در سازمان ملل!
تنها تو مانده ای نصرالله!
پس شمشیر را پس بگیر و
اسب را پس بگیر و
شریعه را پس بگیر و
غیرت عربی را پس بگیر
که پادشاهان عرب
شیهه اسبان مرده اند!

2002 0

من این پیام را برای سایت شما می فرستم / علیرضا قزوه

من این پیام را
برای سایت شما می فرستم:
مولای من! سلام
اگر قرار شد که بیایید
کافی است شماره های یازده رقمی مان را
که عنقریب دوازده رقمی خواهد شد
همراه داشته باشید
و یادتان باشد
که ما فقط تا ساعت ده شب بیداریم!
1730 0

خون دقیقه ها ریخت روی صورت ساعت ها / علیرضا قزوه

کفن کنید ارگ را و پرتقال خونی بم را
تلقین دهید نخل را و
صدای ایرج بسطامی را
خرمای بم چیده اند و می گردانند
در سینی جنوب عزادار
و آدمی خرماست
تکانده می شود و از نخل ها که فرو افتاد
تنها خاک هسته اش را نگاه می دارد
برای دوز بازی با فردا
به حاجیان کعبه الله گفتم
دنبال آب زمزم اگر می گردید این جاست
و چادر عرفات امسال
در بم برپاست
در خواب بودند که شلیک شد به شقیقه ها و عقربه ها
و خون دقیقه ها
ریخت روی صورت ساعت ها
و روز در زیر خاک
اشک ریخت
بم آخرین پلنگ کویری بود که مرد
و ماه با دهان خونین گذشت!
دوباره بهای آدمی ارزان خواهد شد
دوباره پوسترها گران می شوند و رای ها گران
دوباره قصه همان خواهد شد...
یکی نبود، یکی بود...
شهری بود
شهری نبود!
1279 0

عقب نشینی برای اسب ها و فیل ها و وزیران است / علیرضا قزوه

سربازها!
به سمت جلو...
عقب نشینی
برای اسب ها و فیل ها و وزیران است
تمام مهره ها به عقب بر می گردند
تنها، سربازها...
1341 0

کجاست قطاری که شعر می رفت و قصه بر می گشت؟ / علیرضا قزوه

کجاست قطاری
که شعر می رفت
و قصه بر می گشت؟
حالا کوه،
قصه شان را می گوید با ابر
ابر
شعرشان را می بارد بر دشت
در خواب خاک
هنوز قطار اندیمشک می گذرد!
1869 0

خورشید پیاده شد با ما نماز خواند! / علیرضا قزوه

غروب بود که من
ترمز خطر را کشیدم
کسی نگفت چرا
همه می دانستند
خورشید،
سوار خواهد شد!
و صبح زود رسیدیم
خورشید
پیاده شد
با ما نماز خواند!
و رفت تا غروب دیگر
برگردد
با قطار بعدی اندیمشک!
1716 0 2.33

سیبی که از درخت فرو افتاد، افتاده است / علیرضا قزوه

سیبی که از درخت فرو افتاد
افتاده است
و رودها به کوه باز نمی گردند
و عطر این تابستان ها
فقط برای همین تابستان است
اما قطار اندیمشک
باز می گردد
با بوی سیب و
پیرهن یوسف!
2203 0 5

بلیط ندارم آقا! این چفیه ی تیرخورده ی من کافی نیست؟ / علیرضا قزوه

بلیط ندارم آقا!
این چفیه ی تیرخورده ی من کافی نیست؟
کجا؟
آن قطارها دیگر به هیچ جا نمی روند
همین قطار بود، آقا!
همین کوپه
آن یادگاری من بود
نه، این قطار بناست به جاده ی ابریشم برود
آن ها مسافران آلماتی هستند
آقا قطار امریه ای کجاست؟
در آسمان!
حالا رسیده ام به ایستگاه آسمان
قطار، کشتی نوح است
جهان
جزیره ی مجنون است
قطار
بر دو کوهه می نشیند!
1795 0 5

قطاری هر شب از ایستگاه خاطره ات می رود به اندیمشک / علیرضا قزوه

قطاری هر شب
از ایستگاه خاطره ات می رود به اندیمشک
قطاری هر شب
از ایستگاه جمجمه ات
تا آتش چاه های نفت
قطارهای یک طرفه
با پرده های چفیه و باران
دریچه های قلبت که بسته می شود
قطار به تونل رسیده است
نفس که تنگ می شود
چفیه را با اشک، خیس کن
شیمیایی است
دلت که می گیرد
فوری بخواب
خمپاره است!
و پیش از آن که ماسک خود را
به ماه تعارف کنی
نخل و ستاره را به عقب بفرست
قطار، سوت می زند
و جوانی ات برایش دست تکان می دهد
قطار خالی است
ماه لکوموتیو را می راند
و فرشته ها
تو را و قطار اندیمشک را
به آسمان می برند!
2301 0 4

زمین را در پاکتی می گذارم و برایت پست می کنم / علیرضا قزوه

شمع های مرده را برایت پست می کنم
خنجر نقره ای یهودا
و زخم شانه های مسیحا را...
زمین را در پاکتی می گذارم و
برایت پست می کنم
نامه رسان!
اندوهم را بتکان و ببر!
خرماهای امسال اشک بودند
خنده ام را بچین و ببر
زیتون های امسال خون بودند...
ایوبیان مصر صبورند
در «حطین» میدانی نیست
شمشیر صلاح الدّین بر صلیب مانده است
و عقربه های ساعت
در میدان اصلی شهر
خوابیده اند!

1464 0

فردا زمین را جور دیگر می توان دید / علیرضا قزوه

روزی درختان پرچمی خواهند شد بر شانه ی باد
روزی زمین پر می گشاید
مثل کبوتر می شود دریا
کبوتر می شود ماه
فردا زمین را
غرق کبوتر می توان دید
فردا زمین را جور دیگر می توان دید...
1042 0 3

چه تابوت سردی! / علیرضا قزوه

سرانجام یک روز بوی سکوتم
خبر می برد مرد همسایه ام را
چه تابوت سردی!
چه مردی!
و شب بی صدا می خورد
سایه ام را...
1158 0

آفتاب، خار و خس مزرعه ی چشم تو / علیرضا قزوه

صبح، دو مرغ رها
بی صدا
صحن دو چشمان تو را ترک کرد
شب، دو صف از یاکریم
بال به بال نسیم
از لب دیوار دلت
پرکشید
آفتاب
خار و خس مزرعه ی چشم تو
آبشار
موج فروخفته ای از خشم تو
می شود از باغ نگاهت، هنوز
یک سبد از میوه ی خورشید چید!
6368 0 4.18

می شد محمد حنفیه، سفیر سازمان ملل باشد / علیرضا قزوه

خلیفه نیستی
سلطان هم
فقط امام اول مظلومانی
و جای پنج سال
می شد که پنجاه سال حاکم باشی
می شد که شامات را
چون دندانی کند و پراکند
که سهم بچه های ابوسفیان باشد
و در امارت کوفه
کاری هم به ابن ملجم و قطام داد
می شد هر سال
به هند و پارس
به چین  و ماچین دعوت شد
سلطان روم
به افتخار حضورت برپاکند
چیزی شبیه همین ضیافت های شام
در تالارهای آینه و مرمر
پشت درهای بسته
می شد حسین(ع) و حسن(ع) را با خود همراه کرد
یکی مشاور اعظم
یک وزیر خزانه داری کل
می شد کاری کرد
که جعده هم مشاورت امور بانوان را عهده دار باشد
یا کاره ای که زهر نریزد
یا نه
حکومت ایران هم می شد که سهم حسن(ع) باشد
حکومت عراق، سهم حسین(ع)
حتی عقیل را می شد سه چهار سالی
با حقوق ارزی آن روز
به اندلس فرستاد
می شد محمد حنفیه
سفیر سازمان ملل باشد
مانند این پسرخاله ها که تا هنوز و تا همیشه سفیرند!
می شد کنار رود فرات
کاخی سبز ساخت
برای تابستان ها
سری به بغداد زد
بر بالای کوه ابوقبیس
کاخی سپید داشت
چیزی شبیه کاخ سعد آباد
شبیه کاخ ملک فهد
کاخی بلندتر از خانه ی خدا
می شد که بعد خود
به فکر پادشاهی فرزندان بود
مثل همین ملک حسین و ملک حسن
مثل همین حیدر علی اف
و اف بر این دنیا...
می شد امام علی(ع) بود و
با تمام جهان ارتباط داشت
مثل همین امام علی رحمانف
می شد با خانم رایس دست داد
می شد انبان خویش را پر کرد
از شیر مرغ و جان آدمیزاد
از وعده و وعید
و افطاری داد از بیت المال
جامه های اطلس و ابریشم پوشید
با میمون و سگ بازی کرد
رقاصه های روم را دعوت کرد
با چشم بندی و آتش بازی
شب را به صبح رساند
در برج های دوبی سهمی داشت
در بازار بورس دستی...
نشست بالای تختی و
کلاهی از مروارید و زر بر سر گذاشت
یا دست کم
هر روز یک اسب پیش کش قبول کرد
یک شمشیر مرصع
که نام تو بر آن حک شده باشد
این تحفه ها از هند است
آن جامه ها از روم
این فرش های ابریشمین از ایران...
جشنی بگیر
بگو که شاعران قصیده بخوانند
شب را زود بخواب
که کاترینا و سونامی در راه است
برای کندن چاه
به بردگان سیاه فرمان بده
به شرکت های چند ملیتی
برای بردن نان فرصت نیست
این را به سازمان غله و نان بسپار!
این وقت شب
نشسته ای و به من لبخند می زنی
می دانم
این گونه شعرها خوب نیستند
اما مولای من!
آن کفش های وصله دار هم
مناسب پای حضرت حاکم نیستند!
2037 0 4.45

عطر زهرا(س) باز پیچیده است در جان همه / علیرضا قزوه

کیستی ای هر چه در هستی طفیل هست تو
ای کلید آسمان ها و زمین در دست تو

مادر گل های مریم! مادر یاس سپید!
مادر هر چه عدالت، مادر هر چه شهید

خود علی(ع) گل بود، تو دادی به این گل رنگ و بو
سوره ی کوثر تو بودی، سوره ی الشمس او

عطر زهرا(س) باز پیچیده است در جان همه
مثل عطر یا محمد(ص)، یا علی(ع)، یا فاطمه(س)

ای نبی را همچو مادر، ای علی را همچو یار
خطبه ای دیگر بخوان تا پر بگیرد ذوالفقار

خطبه ای تا حیدر از آن شقشقیه سر کند
هر زمان یاد از تو و اندوه پیغمبر کند

خطبه ای دیگر که زینب(س) شام را محشر کند
تا حسین بی سرت بر نیزه قرآن سر کند

ای عطش نوشان بزم ظهر عاشورا، سلام!
بچه های انتقام سیلی زهرا، سلام!

با شمایم، باده نوشانی که ربانی شدید
در سماعی سوختید و در خدا فانی شدید

این زمان در جمع ما آیینه گردانی کنید
با چراغ خون، شب ما را چراغانی کنید

عطر زهرا باز پیچیده است در جان همه
مثل عطر یا محمد(ص)، یا علی(ع)، یا فاطمه(س)
2384 1 3.67

تو ایرانی و عشق، مهمان توست / علیرضا قزوه

بنداول
شبی تار و دلگیر و سرد و سیاه
سیاووش و رستم، گرفتار چاه

همه پهلوانان ایران به بند
دلیران تفتان، یلان سهند

همه پهلوانان البرزکوه
ز دیوان و اهریمنان در ستوه

ندیدیم نخلی به جز دارها
نخفتیم از وحشت مارها

نیامد به امداد ما رستمی
خدایا بر این زخم ها مرهمی

به خونخواهی مردم دردمند
یکی بانگ زد با صدای بلند

رسولی رسید از سوی بامداد
به دستان ما رایت نور داد

درخشید بیرق چو در دست مان
خجل شد از آن بیرق کاویان

خدا تا گل افشان کند خاک را
شکستیم تندیس ضحاک را

شب تار و دلگیرمان، روز شد
سحر خنده زد، عشق، پیروز شد


بند دوم
وطن! ماهتابی، وطن! آفتاب
بخند و بسوز و ببار و بتاب

تو ای مهبط صبح و نور و دعا
در آمیخت خاک تو با کربلا

تو ایرانی و عشق، مهمان توست
علی ابن موسی الرضا(ع)، جان توست

تنت زخمی از تیغ جلادهاست
دلت خسته از ظلم شدّاد هاست

ابوجهل ها پیش ما سد شدند
همه دشمن آل احمد شدند

به حیلت گری، آتش افروختند
در آتش خود اما همه سوختند

وطن را هراسی از آتش نبود
وطن جز خلیل و سیاووش نبود

تو ای شهر خرّم، بهشت یقین!
به بیت المقدس شکفتی چنین

وطن ابر شد، رعد شد، رود گشت
در آیینه ی صبح «والفجر هشت»

وطن، صبح شد، نور شد، روز شد
چو «فتح المبین» داشت، پیروز شد


بند سوم
شبی آتش افتاد در جان ما
سفر کرد، خورشید تابان ما

دلی شمع کردیم و افروختیم
همه در مصلای غم، سوختیم

همه گریه کردیم مانند میغ
فغان از جدایی، دریغا دریغ

کجا می برندت؟ کجا می برند؟
تو را تا خدا، تا خدا می برند

شب آن شب، اگر رنگ تردید داشت
سحر آمد و بوی خورشید داشت

سحر، گلشنی از بهار علی(ع)
سحر، برقی از ذوالفقار علی

سرت سبز بادا، دلت تابناک
تو را دوست داریم، ای روح پاک

هلا رهبر پاک آزاده مرد
همه اهل سوزی، همه اهل درد

وجودت پر از غیرت کربلا
بود سیرتت، سیرت مرتضا

تو را دوست داریم ای روح و تن
وطن! ای وطن، ای وطن، ای وطن

به امر ولایت، به امر ولی
بگو یا علی(ع)، یاعلی، یا علی


بند چهارم
شمایید از ایل مردان مرد
دلیران عاشق، یلان نبرد

شما موج، دریا، شما رود، کوه
سراپا غرور و سراپا شکوه

همه دوستانید و دشمن شناس
ز دشمن مبادا شما را هراس

شما از دماوند استوارتر
ز صبح و ز خورشید، بیدارتر

شما جلوه ی آبشارید و گل
شما اهل بیت بهارید و گل

بکوشید در راه سازندگی
مبادا شما را پراکندگی

شمایید باران عشق و امید
بکوبید، عید است ، عید است، عید

بکوبید بر طبل و سنج و دهل
در این بارش نور و باران و گل

وطن گرچه شادان، شهیدی، وطن!
سراسر امیدی ، امیدی، وطن!

جهان، فتنه زاری است، بیدار باش!
وطن! دیده بگشا و هشیار باش


بند پنجم
وطن! قبله ی می پرستان، تویی
می وساقی و جام مستان تویی

زمینت پر از نخل و سرو است و بید
اگر آسمانت پر است از شهید

وطن، روز در کار و شب در نماز
وطن، بید مجنون، ولی سرافراز

شکوهت نمک گیر عدل علی(ع) است
به دست تو شمشیر عدل علی(ع) است

تو نوری، تو آبی، تو آیینه ای
پر از مژده ی صبح آدینه ای

وطن، چشم در راه صبحی شگفت
دلت شد پر از ابر و باران گرفت

وطن! گریه ات، گریه ی شادی است
که این گریه، لبخند آزادی است

تو قلب جهانی، تو جان جهان
وطن! جاودانی، وطن، جاودان

وطن! پرچم نور در دست توست
تو مست خدایی، جهان مست توست

تو ای دین و ایمان، تو ای جان و تن
وطن! ای وطن، ای وطن، ای وطن

نظر کن به ما تشنگان الست
تو ای نور، ای صبح پرچم به دست...
2671 0 1.71

کجایند مردان بی ادعا؟ / علیرضا قزوه

شب است و سکوت است و ماه است و من
فغان و غم و اشک و آه است و من

شب و خلوت و بغض نشکفته ام
شب و مثنوی های ناگفته ام

شب و ناله های نهان در گلو
شب و ماندن استخوان در گلو

من امشب خبر می کنم درد را
که آتش زند این دل سرد را

بگو بشکفد بغض پنهان من
که گل سرزند از گریبان من

مرا کشت خاموشی ناله ها
دریغ از فراموشی لاله ها

کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟
کجایند مردان بی ادعا؟

کجایند شورآفرینان عشق؟
علمدار مردان میدان عشق

کجایند مستان جام الست؟
دلیران عاشق، شهیدان مست

همانان که از وادی دیگرند
همانان که گمنام و نام آورند

هلا، پیر هشیار دردآشنا!
بریز از می صبر، در جام ما

من از شرمساران روی توام
ز دُردی کشان سبوی توام

غرورم نمی خواست این سان مرا
پریشان و سر در گریبان مرا

غرورم نمی دید این روز را
چنان ناله های جگر سوز را

غرورم برای خدا بود و عشق
پل محکمی بین ما بود و عشق

نه، این دل سزاوار ماندن نبود
سزاوار ماندن، دل من نبود

من از انتهای جنون آمدم
من از زیر باران خون آمدم

از آنجا که پرواز یعنی خدا
سرانجام و آغاز یعنی خدا

هلا، دین فروشان دنیاپرست!
سکوت شما پشت ما را شکست

چرا ره نبستید بر دشنه ها؟
ندادید آبی به لب تشنه ها

نرفتید گامی به فرمان عشق
نبردید راهی به میدان عشق

اگر داغ دین بر جبین می زنید
چرا دشنه بر پشت دین می زنید؟

خموشید و آتش به جان می زنید
زبونید و زخم زبان می زنید

کنون صبر باید بر این داغ ها
که پُر گُل شود کوچه ها، باغ ها

شب است و سکوت است و ماه است و من...
30521 11 3.95

چراغی مرده ام، دل کن دلم را / علیرضا قزوه

هوالعشق و هوالحیّ و هوالهو
خوشا هوهو زدن با حضرت او

به نام او که دل را چاره ساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است

چراغی مرده ام، دل کن دلم را
به بسم الله، بسمل کن دلم را

بگیر این دل، دل ناقابلم را
به امیدی که بگدازی دلم را

بده حالی که حالی تازه باشد
که هر فصلش وصالی تازه باشد

مدد کن لحظه ای از خود گریزم
که تاریک است صبح رستخیزم

تمام فصل من شد برگ ریزان
بده داد منِ از خود گریزان

الهی سینه ای داریم پُر سوز
تبسم کن در این آیینه یک روز

تبسم کن، تبسم کن، الهی
مرا در عطر خود گم کن، الهی

من از کوه و درختی کم نبودم
شبی با من تکلم کن، الهی

همه حیران، چون موساییم در طور
تجلی کن، شبی، یا نور، یا نور!

تجلی کن که ما گم کرده راهیم
ببخشامان که لبریز از گناهیم

الهی سر به زیران تو هستیم
اسیرانیم، اسیران تو هستیم

اسیرانی سراسر دل پریشیم
الهی، ما گرفتاران خویشیم

الهی الامان از نَفْس بدکیش
اسیر تو گریزان است از خویش

دلم سرگرمِ کارِ هیچ کاری
امان از این پریشان روزگاری

نه گفتارم به کار آمد، نه رفتار
گرفتارم، گرفتارم، گرفتار

دلا برخیز، از این بیهوده برخیز
به چشمانم چراغ گریه آویز

از آن ترسم که در روز قیامت
نیاید دل به کار سوختن نیز

الهی ما نیازیم و تو نازی
غم ما را تو تنها چاره سازی

الهی درد این دل را دوا کن
همین امشب مرا از من جدا کن

دعا کن یک سحر در خود برویم
بگویم آن چه را باید بگویم

دلم را شعله ی آه سحر کن
مرا در یک دوبیتی مختصر کن

«الهی درد عشقم بیش تر کن
دل ریشم از این غم، ریش تر کن

از این غم گر دمی فارغ نشینم
به جانم صدهزاران نیشتر کن»*

بده ساقی! سبویی حال گردان
مرا از اهل بیت می بگردان

خداوندی که می را خضرِ من کرد
به نام عشق، آغاز سخن کرد

می یی خواهم که باشد نغمه ی او
هوالعشق و هوالحیّ و هوالهو

می یی تا زیر و رو سازد دلم را
به شطّ آتش اندازد دلم را

می یی تا در دلم باران بگیرد
صدایی مرده امشب جان بگیرد

می یی تا بگذرم از هر چه هستی
برقصم در نماز شور و مستی

دعا کن آتش می در بگیرد
جنون، جان مرا در بر بگیرد

مرا زندان تن کرده است دلریش
جنون کو؟ تا رهایم سازد از خویش

کجایی ای جنونم، ای جنونم؟
شکست افتاده در سقف و ستونم

کجایی ای منِ از من رهیده؟
بچرخانم چو تیغ آب دیده

رهی دارم که پایانش عدم نیست
اگر عالم شود شمشیر، غم نیست

مبین آیینه ی رازم شکسته است
صدایم مرده و سازم شکسته است

دلم را تکه ای عرش برین کن
مرا سرشار از نور یقین کن

الهی باده ام بی آب و رنگ است
بنوشانم که دیگر وقت، تنگ است

به حقّ سوره ی می، سوره ی خم
به روی ما تبسم کن، تبسم

مدارا کن، مدارا با اسیری
بده ساقی«می روشن ضمیری»

ببر ما را به کوی می فروشان
بنوشان باده از جامی خروشان

بگردان و بگردان و بگردان
بنوشان و بنوشان و بنوشان

«چو مستم کرده ای مستور منشین
چو نوشم داده ای زهرم منوشان»**

وصیت می کنم صبحی که مُردم
مرا در خلعتی از می بپوشان

دلم وقف شما ای می پرستان
سرم نذر شما ای باده نوشان

شب قدر آمد ای ساقی دوباره
ببر ما را به کوی می فروشان

بده جامی که جانم جان شود باز
برآید از خم و خمخانه، آواز

بده ساقی، میِ زاینده هوشی
شرابِ عرشیِ خورشید جوشی

می محرابی تهلیل گویی
می «اسرایی»«معراج» پویی

می یی خواهم که رحمانی است حالش
می من چارده قرن است، سالش

می یی خواهم که حالم را بداند
برایم تا سحر «حافظ» بخواند

شفابخش دل بیمار باشد
«الهی نامه» ی عطار باشد

می یی کز هر رگش «الله» جوشد
خط جورش خطایم را بپوشد

می یی خواهم که تا خویشم برد راه
می لبریز «حمد» و «قل هو الله»

می یی که «قل هوالله احد» گوست
می یی که قلقلش فریاد هوهوست

می من پنج نوبت در سپاس است
به رنگ، آتش، به بو، لبخند یاس است

می یی خواهم نماز شب بخواند
دعای ندبه زیر لب بخواند

می من هر سحر گرم اذان است
کمیل ابن زیادِ ندبه خوان است

شب قدر است تا دل پر بگیرد
می یی خواهم که قرآن سر بگیرد

شب قدر است و صبح سرنوشت است
می یی خواهم که تاکش از بهشت است

می یی که روز و شب در ذکر هوهوست
می یی که هر سحر «حیّ علی...» گوست

شما باران هوهو دیده بودید؟
میِ «حیّ علی...» گو دیده بودید؟

می یی خواهم می یی از خمّ لبیک
می« لبّیک اللهم لبیک»

می یی خواهم برقصاند فلک را
می «یا لیتی کنّا معک» را

می یی خواهم که یا مولا بگوید
حسینم وا، حسینم وا بگوید

جهان مست و زمین مست و زمان مست
بیا ساقی که ما رفتیم از دست

خرابم کن که آبادم کنی باز
فنایم کن که ایجادم کنی باز

دخیلی بسته ام بر دسته ی جام
دلم را جامی از می کن سرانجام

شب است و غیر تب، تابی ندارم
ز دست مثنوی خوابی ندارم

رها کن بازیِ قول و غزل را
ستایش کن کریم لم یزل را

شدم دل خسته از نازک خیالی
به فریادم رس ای آشفته حالی

خوشا شعری که یک سر شور باشد
اناالحق گفتن منصور باشد

چراغی از قدح روشن کن ای دل
لباسی از غزل بر تن کن ای دل

من از اول غمم ضرب المثل بود
شروع مثنوی هایم، غزل بود

غمی دارد دل غربت سرشتم
در این دوزخ چرا گم شد بهشتم؟

خطوط دست من از جنس داغ است
من از روز ازل حسرت سرشتم

ز تار و پود باران و دوبیتی است
غزل هایی که در غربت نوشتم

گلی بودم بهشتی، اینک اما
چو خاری پشت دیوار بهشتم

اگر سی روزِ ماهم روزه داری است
شب قدری ندارد سرنوشتم

ز خشتم بعد از این خمخانه سازید
که اول نیز از خُم بود خشتم

مرا دوشینه شام دیگری بود
به روی شانه ام بال و پری بود

اذان گفتند، آهم آتشین شد
دلم با جبرئیلی همنشین شد

اذان گفتند سر بردیم در چاه
ستاره بود و من، من بودم و ماه

چنان سر در دل خُم کرده بودم
که نام خویش را گم کرده بودم

همین امروز حالی داشت حالم
ولی امشب چه سنگین است بالم

چه شد آن شادی دوشینه ی من؟
چرا غم خیمه زد در سینه ی من؟

چه شد آن حالِ دیگرگون کجا رفت؟
بگو آن شادیِ محزون کجا رفت؟

چه شد ساقی میِ از خود گریزم؟
شرابِ شب نشینِ صبح خیزم؟

چه شد ساقی! سحر شد می نیامد؟
تب من بیش تر شد، می نیامد

کسی کو تا به هوشم آورد باز؟
به کوی می فروشم آورد باز

به جانم باده پی در پی بریزد
به جام من دو رکعت می بریزد

خوشا دردی که با شادی عجین است
خوشا اشکی که شادی آفرین است

خوشا با بیدلان رقصی از این دست
«خمستان در سر و پیمانه در دست»***

من امشب می پرستی می فروشم
به خواب صحو رفته عقل و هوشم

یکی شد سُکر و صحوم، عقل و دینم
هوای گریه دارد آستینم

چه سُکر و صحو شادی آفرینی
«مقام» شادی و «حال» حزینی

دگر «حلاج» روحم «بوسعیدی» است
دلم امشب «جنید بایزدی» است

همه اعضای من امشب زبان اند
همه رگ های من، آواز خوان اند

چنان سرمست از شُرب طهورم
که می سر می زند فردا ز گورم

من از دلدادگان کوی اویم
مرید خانقاه روی اویم

کی ام؟ از جرعه نوشان جلالش
مقیم آستانِ بی زوالش

بگو مستان به خاکم می فشانند
 بزن نی تا صراحی ها بخوانند

الهی، سُکر این می را فزون کن
به حقّ می مرا از من برون کن

خوشا آنان که دل را چاک کردند
اگر سر بود، نذر تاک کردند

من امشب سوزِ دل از نی گرفتم
شفای تازه ای از می گرفتم

چه شکّرها ز نی می ریزد امشب
سر ما نُقل و مِی می ریزد امشب

بیا ای عشق، ما را زیر و رو کن
به جای باده آتش در سبو کن

بیا ای عشق، خون جام ما باش
نماز صبح و ظهر و شام ما باش

بگو مستان ربّانی بیایند
یلان در خدا فانی بیایند

همان هایی که اهل سوز و سازند
همان هایی که دائم در نمازند

همان هایی که خاطرخواه شانم
مرید« مشرب الارواح» شانم

همان هایی که دریای یقین اند
گهرهای «صفات العاشقین» اند

همان هایی که ماه آسمان اند
دعاهای «مفاتیح الجنان» اند

همه افکنده بر خورشید، سایه
خدا مردانِ «مصباح الهدایه»

همه عارف دلِ «شرح تَعَرُّف»
همه در عشق، ابراهیم و یوسف

همان هایی که در طیّ طریق اند
چو ابراهیم در بیتِ عتیق اند

زمین را صد دهان تهلیل دیدند
زمان را صور اسرافیل دیدند

همه مستان بزمِ قاب قوسین
همه نورالقلوب و قره العین

همان هایی که با او می نشینند
خراب از سُکر «کنزالعارفین» اند

میان خون خود گرم سجودند
بلانوشانِ «اسرارالشّهود»ند

خوشا نام آوران کوی اعجاز
شقایق سیرتان «گلشن راز»

خوشا آن دل که با روحش، بحل کرد
بدا دنیا که ما را خون به دل کرد

 خوشا مستی که دل را نذر «می» کرد
دو عالم راه را یک لحظه طی کرد

خوشا آنان که پیش از مرگ، مُردند
به راز عشق پی بردند و بردند

«خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند

بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند»****



*باباطاهر
**حافظ
***خمستان در سر و پیمانه در دست است مست من(بیدل دهلوی)
**** از دوبیتی های علیرضا قزوه
6499 4 4

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل / علیرضا قزوه

زین روزگار، خون جگرم، سخت خون جگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر

ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمه های زلیخاست، الحذر!

پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر

کی می شود که دیده ی یعقوب وا شود؟
کی می رسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟

آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِ سر

با خستگی، هزار شبِ خسته ام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خسته ی دگر

آخر کجای این شبِ محتوم، زندگی است؟
هر روزمان هَبا شد و هر شام مان هدر

در دل، مرا چقدر نماز است بی حضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بی اثر

ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی خبر ز مرگی و مرگ از تو بی خبر

یک شب درآ به خانه ام ای مرگِ مهربان
یک شب مرا به خلوتِ جادویی ات ببر

باید قضا کنم همه عمر خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر

کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالک قضا و به جز صاحبِ قَدَر

سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعله ور نگشت زِ بوسیدنِ «حجر»

سی شب به گِردِ «حجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیده ی دل، باز تا سحر

اما دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگین تر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر

پای برهنه، باز، دل از دست می دهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد به سر

شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر

آه ای ستاره ای که نمی مانی از درخش
آه ای پرنده ای که نمی مانی از سفر

زان پیشتر که قافله ی حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «امّ القری» ببر

هر کس برآن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی می برد مگر؟

آری، به کعبه باید سوغاتی ای برم
دل می برم به کعبه و در دست او تبر

باید تَهَمتنانه گذشت از هزار خوان
هر خوانش، اژدهای سیاهِ هزار سر

یا رب به حقّ سید و سالار انبیا
یا رب به حقّ هر چه نبی تا ابوالبشر

یا رب به حقّ آیه ی «والشّمس و الضّحی»
یا رب به حقّ سوره «النجم» و «القمر»

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!
1829 0 3.11

مگر به روز قیامت رود به منبر، دست! / علیرضا قزوه

محرم آمده از شهر غم، علم در دست
برای سینه زدن، تکیه شد سراسر، دست

محرم آمد و خمخانه ی ازل، وا شد
وضو ز باده گرفتم، زدم به ساغر، دست

حسین(ع) آمده با ذوالفقار گریانش
که: هان حسینم و تنهاترین علم بر دست

حسین آمده تا شرح شقشقیه کند
حسین آمده با خطبه ی پدر در دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند:
به ذوالفقار، مگر برده است حیدر، دست؟

چو ذوالفقار علی (ع) چرخ می زند، بی تاب
چه حال داده خدایا مگر به اکبر، دست؟!

ز خیمه گاه می آید چو گردباد عطش
حسین(ع) را بنگر پاره ی جگر در دست!

چه روز بود که دیدیم ما به کرب و بلا!
چه حال بود به ما داد روز محشر، دست!

بدو شکایت اهل مدینه خواهم برد
به خواب گر دهدم دیدن پیمبر، دست

نشسته ام به تماشای زیر و رو شدنم
به لحظه ای که بَرَد شمر، سوی خنجر، دست

به خویش می نگرم با دو چشم خون آلود
نگاه کردم و در نهر شد شناور، دست

به رود علقمه بنگر که می زند بر سر
به دستگیری مان موج شد سراسر، دست!

نمی توانم بر روی عشق، بندم چشم
نمی توانم بر دارم از برادر، دست

تو هر دو چشم من! از هر دو چشم، چشم بپوش!
ز هر دو دست، برادر! بشوی دیگر، دست

به پای دست تو سر می دهند، سرداران
به احترام تو با چشم شد برابر، دست!

به یاد دست تو ای روشنای چشم حسین(ع)!
چقدر شام غریبان زدیم بر سر، دست

تو را فروتنی از اسب بر زمین انداخت
نمی رسید و گرنه به آن صنوبر، دست

قنوت، پر زدن دست های مشتاق است
به احترام ابوالفضل می کشد، پر ، دست!

مگر تو دست بگیری که دستگیر، تویی
به آستان شفاعت نیم رسد هر دست!

اگر چه پیش قدت شد قصیده ام کوتاه
به اشتیاق تو شد، سطر سطر دفتر، دست

حدیث دست تو را هیچ کس نخواهد گفت
مگر به روز قیامت رود به منبر، دست!
2230 0

خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم / علیرضا قزوه

نمی دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله های بی صدا دیدم

تو مانند ترنّم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسّل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم

نگاهی کردی و باران یکریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع ها، قندیل ها، در عود، در اسپند
دلم را پر زنان در حلقه ی پروانه ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه های سبز رنگ ربّنا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می چرخید گردت خانه ی کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه ی تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، مصباح الهدی دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام -ای کعبه-
تو را هم شانه و هم شأن کوی کبریا دیدم

دمی که اسب ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را ای بی کفن، در غربت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه ی زهرا(س)!
تو را محکم ترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربّنا، در «آتنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همْ صدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر، همْ نوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

به یحیی و سیاووش جلوه می بخشد گل خونت
تو را ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی تاب در بی تابی تشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دستِ مشتی بی حیا دیدم

چنان فوّاره زد خون تو تا منظومه ی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
2467 1 3.33

غریب آمده ام پیش تو سلام، امام! / علیرضا قزوه

سلام بر تو اماما، تو را سلام، امام!
شکسته ایم ز داغی بزرگ امام، امام!

غریب را ننوازد، مگر امام غریب
غریب آمده ام پیش تو سلام، امام!

غلام حلقه به گوش تو، ماه و خورشیدند
متاب روی از این کمترین غلام، امام!

قصیده دارم و چشم انتظار اذن توام
اجازتی که بخوانم تو را به نام، امام!

به جز مقام «رضا» از رضا طلب نکنم
فقیر حالم و مستغنی از مقام، امام!

مرا دلی است که پیدا نمی کنم آن را
دلی که گم شده در موج ازدحام، امام!

غم غریبی و اندوه کودکان، تب مرگ
گلایه از که کنم؟ شکوه از کدام؟ امام!

اگرچه شب، شب شادی است، دل، عزادار است
بگو که خنده حلال است یا حرام؟ امام!

تویی که زهر جفا خورده ای، ببین ما را
زمانه زهر جفا می کند به جام، امام!

تویی جواز نماز دل شکسته ی من
تویی رکوع و تویی سجده و قیام، امام!

تویی که واسطة العقدِ آل یاسینی
تویی حلاوت ذکر علی الدّوام، امام!

تو شرط عشقی و بر کوه های نیشابور
خدا نوشته به فیروزه این پیام، امام!

در این مصیبت عظمی، چه جای مولودی
شکست پشت من و قامت کلام، امام!

شکسته پشت مدینه، شکسته پشت بقیع
شکسته است دل مسجدالحرام، امام!

در این سپیده که میلاد آفتابی توست
بخوان شکسته دلان را به بارعام، امام!

به حاجیان بگو از راه کعبه برگردند
به خاک بوسی این خیمه و خیام، امام!

گرسنه اند یتیمان، مگر ز سفره ی تو
تبرکی ببرم پاره ای طعام، امام!

کبوتران پریشان چه می کنند آنجا؟
پریده اند به روی کدام بام؟ امام!

گذشت هفته ای از غم، امام هشتم عشق
تمام کن غم و اندوه را، تمام، امام!

به خانه های شکسته بگو که برخیزند
به احترام تو، آری، به احترام امام

نشد درست بگویم تمامت غم را
نشد تمام شود شعر ناتمام، امام!

هماره پرتو ماه تو باد بر سرمان
هماره سایه ی مهر تو مستدام، امام!

وداع با تو سلامی دوباره است، سلام!
سلام بر تو اماما، تو را سلام، امام!
1483 0

خاکم کن تا مُهر نمازی باشم / علیرضا قزوه

یا رب بگذار در گدازی باشم
سوزی به دلم بخش که سازی باشم
سازی که بسوزدم، شوم مشتی خاک
خاکم کن تا مُهر نمازی باشم
1297 1

یا رب برسان تبی که تابم ببرد / علیرضا قزوه

یا رب برسان تبی که تابم ببرد
ابری که به شهر آفتابم ببرد
بر پلک دل شکسته ام دست بکش
یا رب خوابی رسان که خوابم ببرد
1330 1

هنگام وداع شد، سلامی بفرست / علیرضا قزوه

یا رب، یا رب، حال و مقامی بفرست
از شُرب مُدام خویش، جامی بفرست
یک عمر تشهد و سلامت دادم
هنگام وداع شد، سلامی بفرست
1277 1

چه کردی با علی(ع) ای بی مروّت؟ / علیرضا قزوه

شب تاریک و نخلستون و غربت
دو کیسه نون و یه کاسه محبت
سحر محراب با شمشیر می گفت
چه کردی با علی(ع) ای بی مروّت؟
2145 0 3.4

تو مثل کوی بن بستی، دل من! / علیرضا قزوه

تو مثل کوی بن بستی، دل من!
تهی دستی، تهی دستی، دل من!
اگر یک ذره بو می بردی از عشق
به دنیا دل نمی بستی، دلِ من!
1660 0 2.5

شهیدان را شهیدان می شناسند / علیرضا قزوه

خوشا آنان که جانان می شناسند
طریق عشق و ایمان می شناسند
بسی گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند
24689 7 3.92

چه می شد لاله ای بودم در این باغ / علیرضا قزوه

چرا چون خار فرسودم در این باغ
چرا بی داغ، آسودم در این باغ
گلستان در گلستان لاله رویید
چه می شد لاله ای بودم در این باغ
2743 0 3.31

شهادت قسمت ما می شد ای کاش / علیرضا قزوه

گل اشکم شبی وا می شد ای کاش
همه دردم مداوا می شد ای کاش
به هر کس قسمتی دادی خدایا!
شهادت قسمت ما می شد ای کاش
5566 1 3.58

تمام کربلا و کوفه، غرق ابن ملجم بود / علیرضا قزوه

نخستین کس که در مدح تو شعری گفت، آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل، شاید همان دم بود

نخستین اتفاق تلخ تر از تلخ، در تاریخ
که پشت عرش را خم کرد، یک ظهر محرّم بود

فتاد از پا کنار رود، در آن ظهر دردآلود
کسی که عطر نامش آبروی آب زمزم بود

دلش می خواست می شد آب شد از شرم، اما حیف...
دلش می خواست صد جان داشت... اما باز هم کم بود

مدینه نه، که حتی مکه دیگر جای امنی نیست
تمام کربلا و کوفه، غرق ابن ملجم بود

اگر در کربلا طوفان نمی شد، کس نمی فهمید
چرا یک عمر پشت ذوالفقار مرتضی، خم بود!
2142 0 3.29

می زنند آینه ها سنگ تو را بر سینه / علیرضا قزوه

ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه
تو کدام آینه ای؟ صلّ علی آیینه

تو کدام آینه ای، ای شرف الشّمس غریب
که زد از دوری دیدار تو چشمم پینه

از همه آینه ها چشم رها کرده تری
می زنند آینه ها سنگ تو را بر سینه

لوح محفوظ خدا! آینه گی کن یک صبح
که جهان پر شده از آتش و کفر و کینه

در همه آینه ها نام تو را کاشته ایم
ندبه خوانیم تو را هر سحر آدینه
2371 0 3.67

کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچ کسان / علیرضا قزوه

پر طاووس فتاده است به دست مگسان
کو سلیمان که نگین گیرد از این هیچ کسان

دیوها دعوی اعجاز سلیمان دارند
مرغ پیغامبر ما شده اند این مگسان

روزگاری است که نان می برم از سنگدلان
دیرگاهی است که گل می خرم از خار و خسان

کعبه دور است و دل تشنه ام اسماعیل است
زمزمی، زمزمه ای، سوختم ای همْ نفسان

آفتابا شب ظلمانی ما را بشکن!
مهربانا مه خورشیدی ما را برسان!
2733 0 3.67

به فکر مرگ باشید آی مردم، دست کم یک روز / علیرضا قزوه

زمین را می کشند از زیر پامان مثل بم، یک روز
نمی بینیم در آیینه خود را صبحدم، یک روز

قیامت می شود صد بار از بم بیشتر، یک صبح
بساط هفت گردون باز می ریزد به هم، یک روز

حدوثی ناگهان خواب جهان را بر می آشوبد
حیاتی تازه خواهد یافت آدم از عدم، یک روز

دوباره ساعت صبح قیامت زنگ خواهد زد
سواری می رسد ناگاه از سمت حرم، یک روز

به قدر پلک بر هم خوردنی، آخر به خود آیید
به فکر مرگ باشید آی مردم، دست کم یک روز
1295 0 5

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها / علیرضا قزوه

ز فرط گریه باران می چکد از دستم این شب ها
یکی دستم بگیرد، مست مست مستم این شب ها

غزل می خوانم و سجاده ام پر می کشد با من
نمی خوابند یک شب عرشیان از دستم این شب ها

خدا را شکر، سوزی هست، آهی هست، اشکی هست
همین که قطره اشکی هست یعنی هستم این شب ها

به جای خون به رگ هایم کبوتر می پرد تا صبح
تشهد نامه می بندد به بال دستم این شب ها

دلی برداشتم با تکه ابری از نگاه خود
به پابوس قیامت بار خود را بستم این شب ها
2928 0 3

یک شهر خریدار شماییم ندیده / علیرضا قزوه

ای آینه ی هر چه غزل، هر چه قصیده
دلبازترین پنجره ی رو به سپیده!

ای در نفست قونیه در قونیه اشراق
از دست خدا باده ی الهام چشیده

ای گندم بی معصیت، ای عصمت معصوم
دستان تو باغی است پر از سیب رسیده

هم جان تو از مستی و اخلاص، لبالب
هم شعر تو آمیزه ای از عشق و عقیده

فیروزه ی بازار سخن، یوسف نایاب!
یک شهر خریدار شماییم ندیده

عطار زمان! تیغ زبان تیز کن امشب
خواب مغولان دیدم و سرهای بریده!
1934 0 3.5

کودک شش ماهه ام -اصغر- به فریادم رسید / علیرضا قزوه

مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ، پیغمبر به فریادم رسید

طاقتم را خواهش اکبر، در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید

انتخابی سخت، حالم را پریشان کرده بود
شور میدانْ داری اکبر به فریادم رسید

تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش ماهه ام -اصغر- به فریادم رسید

تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید

نیزه ها و تیرها و تیغ ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را خنجر به فریادم رسید

جبرئیل آمد: بخوان! قرآن بخوان، بی سر بخوان!
منبری از نیزه دیدم، سر به فریادم رسید
1701 0 4.33

کوفه شود شام تان، کوفه مرامان شام! / علیرضا قزوه

شور به پا می کند، خون تو در هر مقام
می شکنم بی صدا، در خود، هر صبح و شام

باده به دست تو کیست؟ طفل شهید جنون
پیرغلام تو کیست؟ عشق علیه السلام!

در رگ عطشان تان، شهد شهادت به جوش
می شکند تیغ را، خنده ی خون در نیام

ساقی، بی دست شد، خاک ز می، مست شد
میکده آتش گرفت، سوخت می و سوخت جام

بر سر نی می برند، ماه مرا از عراق
کوفه شود شام تان، کوفه مرامان شام!

از خود بیرون زدم در طلب خون تو
بنده ی حرّ توام، اذن بده یا امام!

عشق به پایان رسید، خون تو پایان نداشت
آنک پایان من، در غزلی ناتمام...
1531 0 3.33

فدای عطر «حول حالنا»ی سال تحویلش / علیرضا قزوه

نمازی خوانده ام در بارش یکریز ترتیلش
فدای عطر «حول حالنا»ی سال تحویلش

کلید آسمان در دست، مردی می رسد از راه
پر است از معنی آیات ابراهیم، تنزیلش

زمین هر روز فرعونی دگر در آستین دارد
دعا کن هر سحر آبستن موسی شود نیلش

زمان اسب سپید مهدی موعود(عج) را ماند
به گردش کی رسد بهرام ورجاوند با فیلش

زمین یک روز در پیش خدا قد راست خواهد کرد
به قرآنی که گل کرده است از تورات و انجیلش
2066 0 4

یک چند بگریانم بگذار قلم را / علیرضا قزوه

دل خون شد و خندید، ببینید کَرَم را
ما گریه نکردیم مگر غربت هم را

دنیا همه آیینه ی شرمندگی ماست
در حشر نبینیم مگر صورت هم را

خون شد دلم از غصه ی مگر حسنک ها
یک چند بگریانم بگذار قلم را

ای عشق، همه کشته ی شمشیر تو هستیم
حکم تو قصاص است ولی صاحب دم را

در حلقه  چشمت به خدا خطّ طوافی است    
کم مانده که زلفت شکند حدّ حرم را

مانند حبیب عجمی دل عربی کن
در عشق نپرسند عرب را و عجم را

عمری دویدیم هوس بود و عبث بود
با پای توکّل برویم این دو قدم را
1573 2 2.75

گر نمازم را شکستم، یاد پهلوی تو کردم / علیرضا قزوه

مثل شب بوهای عاشق، گریه در بوی تو کردم
هر چه معراج است با یک جذبه ی روی تو کردم

سی شب از شب تا سحر در حلقه ی زلفت نشستم
سی سحر را ختم با سی جزء گیسوی تو کردم

گر چه پیشانی تو مُهر نمازم بود، اما
باز تسبیح قیام اللیل را موی تو کردم

روزم آن روزی که من در سایه ی چشمت نشستم
شب نشینی ها که در طاق دو ابروی تو کردم

یک نفس هفت آسمان را در سماعی سرخ رفتم
های و هو را سر بریدم، مشق هوهوی تو کردم

با خیال تو سفر کردم، نمازم را شکستم
گر نمازم را شکستم، یاد پهلوی تو کردم
1504 0 5

گفت: چهل سال فقط سوره ی انگور بخوان / علیرضا قزوه

صبح نماز سحری با دف و تنبور بخوان
ملک حجاز است دلت، نی بزن و شور بخوان

آتش اگر تیز شود، نای تو نی ریز شود
نی بزن و نافله در ناف نشابور بخوان

پیر مرا گفت: چهل سال فقط چله نشین
گفت: چهل سال فقط سوره ی انگور بخوان

نار شدم، نور شدم، سوره ی انگور شدم
گفت هوالعشق بگو، گفت هوالنور بخوان

ای که سراپا عدمی، پیش تر از مرگ دمی
یک دو نفس ناله شود و یک دو نفس صور بخوان

پاک اناالحق شده ام، شعله ی مطلق شده ام
با من آتش نفس از قصه ی منصور بخوان
2062 0 3.33

غزل غزل شده ام تا قصیده ی تو بگویم / علیرضا قزوه

به بام بر شده ام از سپیده ی تو بگویم
اذان به وقت گلوی بُریده ی تو بگویم

اذان به وقت گلویی که قطعه قطعه غزل شد
غزل غزل شده ام تا قصیده ی تو بگویم

غزل غزل شده ام ای شهید عشق که چون گل
از عاشقان گریبان دریده ی تو بگویم

هزار مرتبه آتش شدم، نشد که غروبی
ز خیمه های به آتش کشیده ی تو بگویم

خوشا هماره نمازی که حمد، مدح تو باشد
به جای سوره ی صفات حمیده ی تو بگویم

به بام بر شده ام با عقیق، آینه، سبزه
مگر ز دیدن ماه ندیده ی تو بگویم

به بام بر شده ام تشنه- باصدای بریده
اذان به وقت گلوی بریده ی تو بگویم
2232 0 3.67

شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی / علیرضا قزوه

شبی تب داشتم، رفتی و قرص ماه آوردی
برایم شیشه ای از عطر بسم الله آوردی

من از صد بار اسماعیل و هاجر، تشنه تر بودم
تو این زمزم ترین را از کدامین راه آوردی؟

من از بی قبلگانم، کافری از من نمی پرسد
مسلمان کافرا! کی رو بدین درگاه آوردی؟

عزیز مصر بود این دل که دادم بر تواش روزی
امان از گرگ یوسف خورده ای کز چاه آوردی

دوباره شنبه ام تعطیل شد، یک شنبه ام تعطیل
دوباره یادم از آن جمعه ی ناگاه آوردی
6958 1 4.39

چقدر آهوی زخمی در شبستان تو می چرخد / علیرضا قزوه

خراسان در خراسان نور در جان تو می چرخد
مگر خورشید در چاک گریبان تو می چرخد؟

خراسان مُهر دریا می شود با گام های تو
به دستِ ابرها تسبیح باران تو می چرخد

اگر شوق وصالت نیست در آیینه ها، درها
چرا آیینه در آیینه، ایوان تو می چرخد

طواف عاشقان هم بر مدار چشم های توست
سماع صوفیان هم گرد عرفان تو می چرخد

به سقاخانه ات زیباست رقص کاسه های نور
در این پیمانه، آن پیمانه، پیمان تو می چرخد

بیابان در بیابان گرگ شد، هر کوه، صیادی
چقدر آهوی زخمی در شبستان تو می چرخد

در این آدینه ی لبریز از آغاز گل، شاعر!
شروع تازه ای در بیت پایان تو می چرخد
2313 0 4

ترس از قیامتم نیست، دنیا حساب دارد / علیرضا قزوه

لیلی گذشت و مجنون حالی خراب دارد
گفتم نگریم اما دیدم ثواب دارد

مجنون منم که ماندم، این خاک، خاک لیلی است
ای کاروان بیایید، این چاه، آب دارد

چرخی زنیم در خود، بی خود ز خود، بچرخیم
دنیا پر است از چرخ، دنیا شتاب دارد

سر می گذارم امشب بر بالش قیامت
مژگان سر به زیرم، عمری است خواب دارد

از وحشت قیامت، زاهد مرا مترسان
ترس از قیامتم نیست، دنیا حساب دارد
2316 0 4.08

شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی / علیرضا قزوه

تشنه ام این رمضان تشنه تر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی

لیلة القدر عزیزی است بیا دل بتکانیم
راستی روزه مگر چیست؟ همین خانه تکانی!

ماه کنعان ندهد سلطنت مصر فریبت
تو چرا مثل پدر نیستی ای یوسف ثانی؟

نیست تقصیر عصا، معجزه موسوی ات نیست
کاش می شد که شعیبت بپذیرد به شبانی

بی نشانان زمین، زنده به گوران زمانیم
همه همسایه ی مرگیم، همین است نشانی!
2243 0

ما نیز در شمار شهیدان تهمتیم / علیرضا قزوه

با آن که آبدیده ی دریای طاقتیم
آتش گرفته ایم که غرق خجالتیم

امروز اگر به سایه ی راحت نشسته ایم
مرهون استقامت آن سبزقامتیم

این دست ها ادامه ی دست وفای اوست
امروز اگر بزرگ تر از بی نهایتیم

ما بی تو چیستیم؟ چه می دانم ای عزیز
ما هیچ نیستیم، سراپا حقارتیم

تنها تو بد ندیده ای از واعظان شهر
ما نیز در شمار شهیدان تهمتیم
2384 0 4

کو قلم ْدان صداقت؟ کو مُرکّبْ دان درد؟ / علیرضا قزوه

قحط باران بود و روز مرگ اقیانوس ها
شب نخفتیم از صدای گریه ی فانوس ها

آه دنیا باز در مرگ شقایق صبر کرد
آه لعنت بر زبان بسته ی ناقوس ها

کهکشان در کهکشان اسطوره در خاک آرمید
برتر از اسطوره های عهد دقیانوس ها

کو قلم ْدان صداقت؟ کو مُرکّبْ دان درد؟
حُسن خود را می نمایانند این طاووس ها

کاروان صبحگاهی با شهیدان رفته است
تا به کی سر می نهی بر بالش کابوس ها؟

چهره ی آیینه هامان سخت پنهان مانده است
پرده بردارید از خوش رقصیِ سالوس ها
2387 0 4.5

برادران همه برگشتند چرا به خانه نمی آیی؟ / علیرضا قزوه

فدای نرگس مستت باد هزار زنبق صحرایی
هزار سر همه سودایی، هزار دل، همه دریایی

میان کوچه ی بیداران، هنوز در گذر طوفان
به یاد چشم تو می سوزد، چراغ این شب یلدایی

کنار من بنشین امشب که تا سپیده سخن گویم
تو از طلوع اهورایی، من از غروب تماشایی

هزار شب همه شب بی تو، زبان زمزمه ام این بود
بخواب تا بدمد بختت، بخواب ای سر سودایی

چه مانده است ز ما یاران! دلی شکسته تر از باران
دلی شکسته که خود کرده است به درد و داغ و شکیبایی

تو نیستی و دلت اینجاست، کنار آینه و قرآن
برادران همه برگشتند چرا به خانه نمی آیی؟
2590 2 3.82

چشمان من شراره ی غیرت مگر نداشت؟ / علیرضا قزوه

سالی گذشت و باغ دلم برگ و بر نداشت
من ماندم و شبی که هوای سحر نداشت

زین داغ، سنگ سوخت، ولی من نسوختم
چشمان من شراره ی غیرت مگر نداشت؟

می خواستم دل -این دل مجروح- بشکند
تا صبحدم گریستم، اما اثر نداشت

دیشب خیال سوخته چون شمع نیمه جان
تا صبح از مزار شما چشم برنداشت

باور کنید آینه ای سوخت، خاک شد
آیینه ای که جز نفس شعله ور نداشت

یک شب، کدام شب؟ شب مرگ ستاره ها
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

بر دوش باد صبح چو خاکسترش گذشت
گفتم کفن زمانه از این خوب تر نداشت
4343 0 4.33

شما را درد غربت کُشت و ما را داغداری ها / علیرضا قزوه

چه تنها مانده امشب در مسیر سوگواری ها
دل پُر درد من با کوله بار شرمساری ها

هلا ای لاله های آشنا، بی پرده می گویم
شما را درد غربت کُشت و ما را داغداری ها

سحرگاهان غنیمت می برم از وادی حسرت
دلی پیچیده در سجاده ی شب زنده داری ها

از این میدان خدایا تکسواران رها رفتند
چه خواهد کرد طفل همتم با نی سواری ها

بهاری ناله دارم در گلو، بیهوده می گویند
گل آوازمان افتاده از چشم قناری ها

اگر چه غرق در سوزم، به امید چنین روزی
دلم را ساختم در کوره ی ناسازگاری ها
1541 0 4.5

شکسته بال ترینم من، شکسته، خسته، همینم من / علیرضا قزوه

در این بهار شکوفایی کسی به فکر شکفتن نیست
دل من است که وامانده است ، دل من است که از من نیست
    
شکسته بال ترینم من، شکسته، خسته، همینم من
همین که هیچ در او شوقی به پر کشیدن و رفتن نیست

چه شد که در شب خاموشی ز گردباد فراموشی
میان کوچه ی دل هامان چراغ عاطفه روشن نیست

به وقت چشم فرو بستن به رسم لاله رخان بر من
کفن ز خون گلو آرید که خاک خلعت این تن نیست

تمام نوحه ی من امشب به یادِ رفته عزیزانم
در این شب -این شب بارانی- به جز سکوت و شکستن نیست

دل شماست که بیدار است چو ماه در شب رویایی
دل من است که جامانده است، دل من است که از من نیست
2234 0 3

از چارسو راه مرا بستند، از چار سو چاه است و گمراهی / علیرضا قزوه

از چارسو راه مرا بستند، از چار سو چاه است و گمراهی
با این همه در بارش خنجر، یک صبح راهی می شوم، راهی

یک شب وداعی می کنم با خویش، یک صبح در خود بال می گیرم
ای کاش روحم را سبک می کرد، ذکر شب و آه سحرگاهی

بار دگر سدّ رهم شد درد، بار دگر فریاد خواهم کرد
من مرده ای در خویش مدفونم، ای مرگ از جانم چه می خواهی؟

آمد به خوابم گردبادی گفت: برگرد سوی وادی موعود
طور تجلی نیست این وادی، این تیهِ گمراهی است، گمراهی

شمشیرها سر خورده اند این جا، مختارمردان مُرده اند این جا
در ما حسینِ عشق را کشتند، کس نیست برخیزد به خونخواهی!

از این همه خواب، این همه تکرار، یک روز خواهم کَند، خواهم رفت
با یک غزل هم می توان برگشت، با یک غزل هم می توان گاهی...
1949 1 4.33

رفته بودم سنگ بردارم، دست هایم دستِ شیطان شد / علیرضا قزوه

رفته بودم سنگ بردارم، دست هایم دستِ شیطان شد
ناگهان قلبم ترک برداشت، ناگهان حالم پریشان شد

پیکری سنگی، دلی سنگی، ناگهان از هم فرو پاشید
هفت سنگ از هفت جا برخاست، کم کَمَک دستی نمایان شد

در میان گریه ام ناگاه هر سه شیطان خنده سر دادند
خنده هاشان گریه ام را خورد، خنده ام در گریه پنهان شد

باز شیطان سنگ دیگر زد، باز من بودم که می مردم
چشم هایم سنگ شد، افتاد، دست هایم باز ویران شد

کاش سنگی می شدم تنها، می نشستم در کف دستی
گاه حتی قسمتم این نیست، گاه حتی سنگ نتوان شد
1951 1

حرف های ما به گوش آسمان نمی رسد؟ / علیرضا قزوه

داد زد چرا کسی به دادمان نمی رسد؟
دست های عاشقانه تا دهان نمی رسد!

داد زد تمام چیزهای خوب از شماست
نان و عشق و گل چرا به دیگران نمی رسد؟

گفت: ای خدای مهربان به من بگو چرا
حرف های ما به گوش آسمان نمی رسد؟

گفتم  آری آری اعتراض و عشق، حق ماست
حق مردمی که دست شان به نان نمی رسد

منکران عشق را نگاه کن، تمام شان
عاشق اند و عاشقی به فکرشان نمی رسد
2174 1 2.64

از خدا پنهان نمانده است، از شما پنهان مباد / علیرضا قزوه

دوستان نا امیدم! دوستان نا امید!
آسمانی تر ببینید، آسمانی تر شوید

از خدا پنهان نمانده است، از شما پنهان مباد
چند روزی رفته بودم پای درس بایزید

گفت: پیرت کیست؟ گفتم: عشق-رضی الله عنه-
گفت: عاشق نیستی-گفتم: به قرآن مجید

گفت: امام اول عقلت؟ نگفتم بوعلی
گفت: امام اول عشقت؟ نگفتم بوسعید

گفت: شرط بندگی؟ گفتم: شهادت-گفت: لا...
گفتم: آخر صبر کن-باخنده حرفم را برید-

گفت: لا گفتم ولی پایانش«الاالله» بود
گفتم: اما آن که می بایست، حرفت را شنید

آن «شهادت» نیز تنها «اشهد ان لا...» نبود
فرق بسیار است بین لفظ «اشهد» با «شهید»
1862 0 5

تا چند نشینیم به پشت در بسته / علیرضا قزوه

تا چند نشینیم به پشت در بسته
وقتی که غزل نیست شفای دل خسته

ماندیم چه دلگیر و گذشتند چه دلسوز
آن سینه زنان حرمش دسته به دسته

می گریم و می دانم از این کوچه ی بن بست
راهی است به سر منزلِ دل های شکسته

در روز جزا، جرأت برخاستنش نیست
پایی که بر آن زخم عبوری ننشسته

قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله بر آن نقش نبسته
5834 0 4.14

زنده ای، ای زنده تر از زندگی! در یادها / علیرضا قزوه

دسته گل ها دسته دسته می روند از یادها
گریه کن، ای آسمان! در مرگ طوفان زادها

سخت گمنامید، اما ای شقایق سیرتان!
کیسه می دوزند با نام شما، شیّادها

با شما هستم که فردا کاسه ی سرهایتان
خشت می گردد برای عافیت آبادها

غیر تکرار غریبی، هان، چه معنا می کنید؟
غربت خورشید را در آخرین خردادها

با تمام خویش نالیدم چو ابری بی قرار
گفتم: ای باران که می کوبی به طبل بادها!

هان، بکوب اما به آن عاشق ترین عاشق بگو:
زنده ای، ای زنده تر از زندگی! در یادها

مثل دریا ناله سر کن در شب طوفان و موج
هیچ چیز از ما نمی ماند، مگر فریادها
4331 4 3.78

از تَرَک های کفِ دستِ بیابان چه خبر؟ / علیرضا قزوه

از شب کوچه و از صبح خیابان چه خبر؟
بی خبر نیستم از ایمان، از نان چه خبر؟

دل تان پنجره ی بازترین، رو به خداست
قاصدک! راستی از«رحمت» و «باران» چه خبر؟

آفتابی است هوای دل «قیصر» آیا؟
بچه ها خوب اند؟ از خانه ی «سلمان» چه خبر؟

یادم از شعر «سهیل» آمد و شور «ساعد»
گفتم از این چه خبر داری و از آن چه خبر؟

«بهمنی» باز غزل می خواند؟ می خندد؟
از کتاب دل صد پاره ی «عمران» چه خبر؟

«منزوی» های جوان باز غزل می گویند؟
«آسمان»، «فاضل» از تک تک یاران چه خبر؟
راستی کاستِ «کاکایی» بیرون آمد؟
از ترانه چه خبر داری؟ از «ایمان» چه خبر؟

در خبر خواندم «شوریده» ی شیدا هم رفت
دوستان! راستی از حال «پریشان» چه خبر؟

تا پری گفت کسی، یاد «فرید» افتادم
گفتم از «خسرو» خوبان صفاهان چه خبر؟

«مرتضی» باز که این شب ها بی خوابی تو!
از «شفیعی» چه خبر؟ هان ز خراسان چه خبر؟

چون غم کوه، غم کوه، بزرگ است غمت
از تَرَک های کفِ دستِ بیابان چه خبر؟

دفتر خاطره ات پر شده از صبح و سلام
کس نمی پرسد از گریه ی پنهان چه خبر!

دیدن هند به یک بار می ارزد، ای ماه!
از خراسان چه خبر داری؟ از ایران چه خبر؟
1381 0

آفتابا بگو! خواب گران را چه کنم؟ / علیرضا قزوه

بی تو ای جان جهان، جان و جهان را چه کنم؟
خود جهان می گذرد، ماندن جان را چه کنم؟

ماه شعبان و رجب، نم نم اشکی شد و رفت
خانه ابری است خدایا! رمضان را چه کنم؟

شانه بر زلف دعا می زنم و می گریم
موسی من! تو بگو روز و شبان را چه کنم؟

صاحب «حیّ علی...» لقمه ی نوری برسان
سحر از راه رسیده است، اذان را چه کنم؟

کاتبان تو مرا خطّ امانی دادند
کشته ی خال توام، خط امان را چه کنم؟

کاشکی جرم عیان بودم و تقوای نهان
پیش تقوای عیان، جرم نهان را چه کنم؟

کاش می شد که سبک تر شوم از سایه ی خویش
آفتابا بگو! خواب گران را چه کنم؟

زخم شمشیر اگر قوت سحرگاه من است
وقت افطار ولی زخم زبان را چه کنم؟

رنجه از طعنه ی پیران پریشان نشدم
با چهل چله ی جنون، پند جوان را چه کنم؟

غرقه ی موج رَجَز، گم شده ی بحر رَمَل
سینه خالی ز معانی است، بیان را چه کنم؟
1791 0 4.38

عقل را کم می خرند و عشق را کم می کشند / علیرضا قزوه

هر چه می خندیم برخی چهره در هم می کشند
خنده را هم با مداد دودی غم می کشند

سرخوشان از بیم غم، دنبال شادی می دوند
لولیان از فرط شادی، نشئه ی غم می کشند

تاجران در بیت شان آروغ شرعی می زنند
شاعران در شعرشان آه دمادم می کشند

پشت این بازار ناموزون، ترازو دارها
عقل را کم می خرند و عشق را کم می کشند

آخرت جویان خدایا بیشتر دنیایی اند
آخر از چاه زنخدان، آب زمزم می کشند

نقش اگر باشد عزاگویان حیدر حیدرند
نقشه ای باشد اگر با ابن ملجم می کشند

گول این نقش آفرینان ثناگو را مخور
بیشتر گرسیوزان را شکل رستم می کشند

ای خوشا آنان که نقاشان درد مردم اند
عید را عید و محرم را محرم می کشند
1803 0 5

خنده را ترجمه کردم به زبان های دگر / علیرضا قزوه

گر چه غم می کشدم سوی جهان های دگر
خنده را ترجمه کردم به زبان های دگر

عید با آینه و سبزه و قرآن آمد
سبزم از خلوت و از جلوت جان های دگر

سی سحر سر شد و از عشق نپرسیدم چیست
فرق این یک رمضان با رمضان های دگر؟

پشت این کوه، پُر از دیو سپید است و سیاه
هفت خوان طی شد و شد نوبت خوان های دگر

دشت لبریزِ سواران فرو افتاده است
شادمانم که سوارند جوان های دگر

عید شد عید، مبادا نگرانم باشید
نگران توام و دل نگران های دگر

در وداع رمضان، چشم و زبان! گریه کنید!
کاش مان چشم دگر بود و زبان های دگر
1183 0

بلبلم اما ز بختِ بد، قفس دزدیده ام / علیرضا قزوه

گنج این ویرانه بودم، خار و خس دزدیده ام
شور عنقا داشتم، بال مگس دزدیده ام

از جفای خویش، ما را کی امید رَستنی است
بلبلم اما ز بختِ بد، قفس دزدیده ام

صبحدم در خواب خوش، مشت مرا وا می کنند
کز دلیل کاروان، امشب جرس دزدیده ام

فاش می گویم که امنیت ندارد شهر ما
من چراغ خانه از دست عسس دزدیده ام

عذر بخشایش ندارم، سخت تعزیرم کنید
کز دکان عافیت، عمری نفس دزدیده ام

 عقل پندارد که من از سرزمینی دیگرم
بس که مضمون های دور از دسترس دزدیده ام

تا بدانی دزدی آزاد است در شهر ادب
هفت بند از دفتر هفتاد کس دزدیده ام
1646 0

گوش کن گوش به لب خوانی ابروها / علیرضا قزوه

سلسله ی ماست همین سلسله ی موها
گوش کن گوش به لب خوانی ابروها

هوهو و هی هی و هاها مزن ای عشق
های و هوی است همه هاها- هوهوها

خواب دیدم همه می چرخیم، می چرخند
کعبه می چرخد و می چرخند گیسوها

منِ دلتنگ، منِ خسته، کجایم باز؟
پشت دانایی گل، در شبِ شب بوها!

بال بگشایید با من همه سیمرغان
هدهد این جاست، بگو با بط ها، قوها

همه مرغان به سوی کعبه شدند و من
سر در آورده ام از معبد هندوها!

طوطی قصه ی مولانایم شاید
مُردم و زنده شدم، آه پرستوها

آخر قصه همین است که می بینید
هند من گم شده در آن سوی بی سوها!
1008 0

چه خبر داری از عالم دیگر، قیصر؟ / علیرضا قزوه

گرچه من می شکنم در خود یک سر، قیصر!
مرگ، حق است، تبسم کن و بگذر، قیصر!

مرگ، پایان کبوتر نیست، وقتی بی بال
تا خدا پل زده ای مثل کبوتر، قیصر!

نام تو شهره تر از قاف شده است ای سیمرغ
باز هم پر بگشا در خود، بی پر، قیصر!

مرگ، مرگ است، ولی مرگ تو مرگی دگر است
داغ، داغ است، ولی داغ برادر...قیصر!

راستی مرگ چه جوری است؟ مرا می بینی؟
چه خبر داری از عالم دیگر، قیصر؟

نقدهایت همه غوغا بود غوغا، سید!
شعرهایت همه محشر بود، محشر، قیصر!

جامه ی خاک به تن کردی و یادم آمد
از شب خون، شب آتش، شب سنگر، قیصر!

شعرهای تو همه معنی قرآن بودند
«آیه» ای داری چون سوره ی کوثر، قیصر!

تیغ می چرخد و من سینه زنان می گریم
در دلم هلهله ی حیدر حیدر، قیصر!

پیش تر از من دلتنگ گذشتی، بگذر
ما همه می گذریم آخر از این در، قیصر!*


*همزمان با مراسم دفن قیصر امین پور، در گتوند و با یادش در دهلی نو سروده شد.
1488 0